کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اتمام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اتمام
فرهنگ فارسی معین
( اِ) [ ع . ] (مص م .) تمام کردن ، به پایان رسانیدن .
-
واژههای مشابه
-
اتمام حجت
فرهنگ فارسی معین
( ~ِ حُ جَُ) [ ع . ] (مص ل .) تمام کردن حجت بر خصم ، اولتیماتوم .
-
جستوجو در متن
-
یک سره
فرهنگ فارسی معین
کردن ( ~. کَ دَ) (مص م .) تمام کردن ، به اتمام رساندن .
-
دانشنامه
فرهنگ فارسی معین
( ~. مِ) (اِمر.) 1 - گواهی نامه ای که به دانشجو، پس از اتمام دانشکده داده می شود. 2 - دایرة المعارف .
-
مات
فرهنگ فارسی معین
(ص .) 1 - حیران ، سرگشته . 2 - (اِ.) وضعیتی در بازی شطرنج که شاه قادر به هیچ حرکتی نیست و بازی به اتمام می رسد.
-
اولتیماتوم
فرهنگ فارسی معین
( اُ تُ) [ فر. ] (اِ.) آخرین شرطی که از طرف یک دولت (به طور تهدیدآمیز) به دولت دیگر ابلاغ شود، و در صورت عدم قبول طرف مقابل ، قطع رابطة دو دولت و یا جنگ آغاز گردد، اتمام حجت ، زنهاره (فره ).
-
فاتحه
فرهنگ فارسی معین
(تِ حِ یا حَ) [ ع . فاتحة ] 1 - (اِفا.) مؤنث فاتح . 2 - (اِ.) آغاز کار، اول چیزی . 3 - دعای خیر برای مرده . ؛~ی چیزی را خواندن (کن .) الف - دیگر امید بازیافتن چیزی را نداشتن . ب - مصرف کردن و به اتمام رساندن . ؛~ نخواندن برای کسی یا چیزی (کن .) ...
-
سازمان ملل متحد
فرهنگ فارسی معین
(نِ مِ لَ لِ مُ تَّ حِ) (اِمر.) سازمانی بین المللی که بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم برقرار شد و جانشین جامعة ملل گردید. ساختمان عمارت سازمان ملل در سال 1952 به اتمام رسید و اولین مجمع عمومی آن در نیویورک در سپتامبر 1952 تشکیل جلسه داد. منشور سازمان مل...
-
آب
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] ( اِ.) مایعی است شفاف ، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H ، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب ، آتش ، باد، خاک » محسوب می شده . معانی کنایی آب : 1 - آبرو. 2 - جلا، درخشندگی . 3 - رونق . 4 - اشک . 5 - عرق . 6 - نازکی . ...