کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آخر کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خشک آخر
فرهنگ فارسی معین
( ~. خُ) (اِمر.) کنایه از: کسی که چیزی نداشته باشد.
-
جستوجو در متن
-
غر انداختن
فرهنگ فارسی معین
(غِ. اَ تَ) (مص م .) (عا.) چیزی را تا آخر مصرف کردن ، تمام کردن .
-
پالیدن
فرهنگ فارسی معین
(دَ) 1 - (مص م .) صافی کردن ، تصفیه کردن . 2 - جستجو کردن چیزی در خاک . 3 - فروریختن . 4 - به آخر رسیدن .
-
شبگیر کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) آخر شب از جایی به جایی رفتن .
-
کسف
فرهنگ فارسی معین
(کَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بریدن ، پاره کردن . 2 - افکندن حرف متحرکی راکه در آخر جزو باشد، یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن .
-
غزل
فرهنگ فارسی معین
(غَ زَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) عشق بازی کردن . 2 - حکایت کردن از عشق به زنان . 3 - (اِ.) شعری مرکب از چند بیت که دارای یک وزن بوده و آخر مصراع اول با آخر مصراع های دوم هم قافیه باشد. ؛~ خداحافظی را خواندن کنایه از: مردن ، از دنیا رفتن .
-
فرود داشتن
فرهنگ فارسی معین
(فُ. تَ) (مص ل .) 1 - پایین داشتن . 2 - به آخر رسانیدن . 3 - نگه داشتن ، محافظت کردن .
-
ترخیم
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - دنبالة چیزی را بریدن . 2 - نرم کردن آواز. 3 - انداختن «ن » از آخر مصدر و ساختن مصدر مرخم .
-
تشهد
فرهنگ فارسی معین
(تَ شَ هُّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - طلب گواهی کردن . 2 - گفتن شهادتین . 3 - گفتن شهادتین در نماز پس از دو سجدة رکعت دوم و رکعت آخر.
-
سجع
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بانگ کردن کبوتر. 2 - (اِمص .) موزون و مقفی بودن سخن . 3 - کلمات هم آهنگ که در آخر جمله - های یک عبارت می آورند.
-
نصب
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) قرار دادن ، جا کردن . 2 - گماشتن . 3 - (اِ.) علامتی از اِعراب که حرف آخر کلمه صدای فتحه می دهد.
-
ختم
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - به پایان رساندن ، به سر آوردن . 2 - مهر کردن نامه یا هر چیز دیگر. 3 - قرآن را از اوّل تا آخر خواندن . 4 - مجلس عزاداری ، مجلس ترحیم .
-
آب
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] ( اِ.) مایعی است شفاف ، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H ، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب ، آتش ، باد، خاک » محسوب می شده . معانی کنایی آب : 1 - آبرو. 2 - جلا، درخشندگی . 3 - رونق . 4 - اشک . 5 - عرق . 6 - نازکی . ...
-
کار
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - آن چه از شخصی یا شیئی صادر شود، آن چه که کرده شود، فعل ، عمل . 2 - پیشه ، شغل . 3 - سعی و جهد. 4 - رزم ، جنگ . 5 - کشت ، زراعت . 6 - مسئولیت ، وظیفه . 7 - گرفتاری ، دشواری . 8 - وضعیت ، حال . 9 - حادثه ، پیشامد. 10 - صنعت ، هنر. 11 - م...