کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ola پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خمش
لغتنامه دهخدا
خمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
-
خمش
لغتنامه دهخدا
خمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
-
خمش
لغتنامه دهخدا
خمش . [ خ َ م ُ ](ص ) خاموش . ساکت . صامت . (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش . فردوسی .تا زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار. سنائی .|| ستور رام شده . (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
خمش کردن
لغتنامه دهخدا
خمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید من میخواهم که ... (فیه مافیه ). خمش کرد و هیچ نگفت ... (فیه مافیه ).
-
جستوجو در متن
-
تخمیش
لغتنامه دهخدا
تخمیش . [ ت َ ] (ع مص ) بمعنی خَمْش است یعنی خراشیدن صورت و یا خراشیدن سایر جاهای بدن . رجوع به لسان العرب و خَمْش شود.
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
-
ساکت
لغتنامه دهخدا
ساکت . [ ک ِ ] (ع اِ) خاموش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خامش . خموش . خمش . صامت . بی صدا. آرام . ساکن .- ساکت شدن غضب ؛ فرونشستن خشم .- ساکت کردن ؛ آرام کردن .- ساکت گردیدن ؛خاموش و بی صدا شدن .- ساکت ماندن ؛ خاموش شدن .
-
هامون سپر
لغتنامه دهخدا
هامون سپر. [ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) دشت پیما.هامون بر. دشت و هامون گذار. بادیه پیما : یکی پیل چون کوه هامون سپرخمش کرد خرطوم گرد کمر.اسدی (گرشاسب نامه ص 189).
-
مرده وار
لغتنامه دهخدا
مرده وار. [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) چون مرده . مانند مرده . ساکت و ساکن . خموش . و بی حرکت : خمش کن مرده وار ای دل ازیرابه هستی متهم ما زین زبانیم .مولوی .
-
ترش گفتن
لغتنامه دهخدا
ترش گفتن . [ ت ُ / ت ُ رُگ ُ ت َ ] (مص مرکب ) سخن ناخوش آیند گفتن : ور کست شیرین بگوید یا ترش بر لب انگشتی نهی یعنی خمش .مولوی .
-
چلوار
لغتنامه دهخدا
چلوار. [ چ ِل ْ ] (اِ) پارچه ٔ پنبه ای سفید آهارداری که از آن پیراهن و زیرجامه و دیگر جامه ها سازند. چلواری . (ناظم الاطباء) : آن را که به سر چند گزی چلوار است بینی که چه پیچ و خمش اندر کار است . آصف ابراهیمی .رجوع به چلواربافی و چلواری شود.
-
گل تسبیح
لغتنامه دهخدا
گل تسبیح . [ گ ُ ل ِ ت َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) امام تسبیح . (غیاث ). امام سبحه . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 50) : چه حرف از گل تسبیح میزنی صائب خمش چو سنبل زنگار رنگ میبارد.صائب (از آنندراج ).