کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یلان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
یلان
لغتنامه دهخدا
یلان . [ ی َ ] (اِخ ) یلانشان . نام پهلوانی بوده است تورانی که بر دست بیژن مبارز ایرانی کشته شد و او را یلانشان نیز گفته اند. (آنندراج ) (از برهان ). و رجوع به یلانشان شود.
-
واژههای مشابه
-
یلان باف
لغتنامه دهخدا
یلان باف . [ ی َ لام ْ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) چیزی است که خطوط محرف مثل داشته باشد و اکثر از آن حاشیه ٔ چادر و سجاف قبا و چپکن سازند. (آنندراج ). و رجوع به یلال باف شود.
-
یلان سینه
لغتنامه دهخدا
یلان سینه . [ ی َ ن َ ] (اِخ ) نام پهلوانی ایرانی که با بهرام چوبینه به جنگ خاقان رفت . (ناظم الاطباء). نام یکی از سران سپاه هرمزبن نوشیروان که بهرام چوبینه در جنگ ساوه شاه سر جنگیان کرد. (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
یلانشان
لغتنامه دهخدا
یلانشان . [ ی َ ] (اِخ ) یلان . نام پهلوانی تورانی که بر دست بیژن کشته شد . (ناظم الاطباء). و رجوع به یلان شود.
-
آهن سلب
لغتنامه دهخدا
آهن سلب . [ هََ س َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه سلب از آهن دارد : جائی که برکشند مصاف از پس مصاف وآهن سلب شوند یلان از پس یلان .فرخی .
-
یلال باف
لغتنامه دهخدا
یلال باف . [ ی َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) قسمی از جامه که آن را به شکل حرف دال «د» منقش کرده باشند. (از ناظم الاطباء). یلان باف .
-
تارک شکاف
لغتنامه دهخدا
تارک شکاف . [ رَ ش ِ ](نف مرکب ) شکافنده ٔ تارک . شکننده ٔ فرق : یلان را بمنقار درّنده ناف سران را بچنگال تارک شکاف .اسدی (گرشاسبنامه ).
-
رام
لغتنامه دهخدا
رام . (اِخ ) نام یکی از پیروان بهرام چوبین : وزان روی بهرام آواز دادکه ای نامداران فرخ نژادیلان سینه و رام و ایزدگشسب مر این کشته را بست باید بر اسب .فردوسی .
-
سرگشته کردن
لغتنامه دهخدا
سرگشته کردن . [ س َ گ َت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) متحیر کردن : ز کشته همه دشت پرپشته کردیلان را ز بس زخم سرگشته کرد.اسدی .
-
فرمان گزار
لغتنامه دهخدا
فرمان گزار.[ ف َ گ ُ ] (نف مرکب ) اجراکننده ٔ فرمان : بدندش سه سالار فرمان گزاریکی را سپرد از یلان صدهزار. اسدی .رجوع به فرمان گذار شود.
-
ناهوشوار
لغتنامه دهخدا
ناهوشوار. [ هوش ْ ] (ص مرکب ) بی خرد. بی عقل . بی شعور. بی معرفت . ناهوشیار : یلان سینه را گفت با صد سواربتاز از پی این دو ناهوشوار.فردوسی .
-
یل
لغتنامه دهخدا
یل . [ ی َ ] (ص ، اِ) شجاع و دلیر و پهلوان و مبارز و جنگجوی پر زور و قوت . (ناظم الاطباء). شجاع و دلیر. (آنندراج ). شجاع و دلاور و بهادر و پهلوان را گویند. (برهان ). مرد مبارز. (لغت فرس اسدی ). پهلوان و دلاور را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : گر این هفت ...
-
گشت
لغتنامه دهخدا
گشت . [ گ ِ ] (اِ) جمیع و همه آمده الوار بسیار گویند. (آنندراج ). در تداول لوطیان ، همه . همگی . کلاً. غاطبة. طراً : گرفتند گردان بکین ساختن جهان از یلان گشت پرداختن .اسدی .