کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یادگاری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
یادگاری
لغتنامه دهخدا
یادگاری . [ دْ / دِ ] (اِمرکب ) آنچه برای یادبود و یادگار و یادآوری باشد. آنچه از کسی به یادگار ماند : به آواز ضعیف می گوید اگر چه میروم دو چیز میان شما می گذارم یادگاری یکی قرآن و یکی خاندان . (قصص الانبیاء 242). کاشکی استخوانی از تو یادگاریم بودی ....
-
جستوجو در متن
-
داراسوار
لغتنامه دهخدا
داراسوار. [ س َ ](ص مرکب ) کسی که مانند دارا سواری کند : سکندرموکبی ، داراسواری ز دارا و سکندر یادگاری .نظامی .
-
عید نوگان
لغتنامه دهخدا
عید نوگان . [ دِ ن َ / نُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جشنی که برای یادگاری امر مهم و بزرگی میگیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوگان شود.
-
فوریم
لغتنامه دهخدا
فوریم . (اِخ ) یکی ازاعیاد یهود که محض یادگاری خلاصی یهود بتوسط مردی خای و استر از هلاکت مراعات میشود. (قاموس کتاب مقدس ).
-
نوگان
لغتنامه دهخدا
نوگان . [ ن َ / نُو ] (اِ) جشنی که برای یادگاری امر مهم و بزرگی می گیرند و آن را عید نوگان نیز گویند. (ناظم الاطباء). جشن نوگان ؛ عیدالتجدید. (یادداشت مؤلف ) : و شد عید نوگان در اورشلیم و زمستان بود. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 152).
-
سخ
لغتنامه دهخدا
سخ . [ س ِ ] (ص ) خوب و خوش . (رشیدی ). خوش . (شرفنامه ). خوب و نیک . (برهان ) : از جنید و ز شبلی و معروف یادگاری است ذات فرخ اوسخ ایشان گر این چنین بودندور نبودند اینچنین سخ او. امیرخسرو (از انجمن آرا).|| (اِ) خوش و خوشی . (برهان ).
-
کاشی
لغتنامه دهخدا
کاشی . (ق ) با یای مجهول ، مخفف کاشکی . (جهانگیری ) (برهان ). ایکاش : کنون در دست ماند از دوست یادی که کاشی هرگز از مادر نزادی . نزاری قهستانی (از جهانگیری ).ز خط گوهرافشان تو باری مرا کاشی که بودی یادگاری .نزاری قهستانی (از جهانگیری ).
-
واشامه
لغتنامه دهخدا
واشامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) باشامه . روپاک . سرانداز. مقنعه . واشام . معجر : از آن پس داد وی رانامه ٔ ویس همان پیراهن و واشامه ٔ ویس . (ویس و رامین ).ز زلفینت مرا ده یادگاری ز واشامه مرا ده غم گساری . (ویس و رامین ).دریده ماه پیکر جامه در برفکنده لال...
-
یادگار
لغتنامه دهخدا
یادگار. [ دْ / دِ ] (اِ مرکب ) اثر. نشان . (غیاث اللغات ). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد.(ناظم الاطباء). نشان خیر که از کسی باقی بماند. (آنندراج ).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند وی...
-
گل ابر
لغتنامه دهخدا
گل ابر. [ گ ُ ل ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از تکه ٔ ابر. قطعه ٔ ابر. (آنندراج ) (بهار عجم ) (غیاث ) : چرا خرقه پوشی نزیبد به شاه گل ابر زیباست بر دور ماه . ملاطغرا (از آنندراج ).در شفق هر گل ابر آینه خورشید است روی پوشیده و صد جای نمایان ش...
-
یادبود
لغتنامه دهخدا
یادبود. (اِ مرکب ) هر چیز که سبب از برای یادآوری شود. (از ناظم الاطباء). یادگار. (غیاث اللغات ). هر چیزکه برای یادآوری باشد. یادکرد. یادباد : بخانه ٔ تو دگر از متاع بندر هجربیادبود روان می کنم قطار قطار. شرف الدین شفروه (از آنندراج ).فراموشم شود از و...
-
روز پنجاهم
لغتنامه دهخدا
روز پنجاهم . [ زِ پ َ هَُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عید پنجاهم . همان عید هفته های یهودیان است که مصادف با روز دوم فصح بود. این عید در ابتدا برای تقدیم حصاد بلاد مقدس اختصاص داشت و هدیه ٔ آن دو گرده از آرد حاصل حصاد بود ولی پس از آنکه اورشلیم ویران ش...
-
دست انبویه
لغتنامه دهخدا
دست انبویه . [ دَ اَم ْ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) دست انبو. دست انبوی . دستنبویه . گلوله ای باشد مرکب از عطریات که آنرا بجهت بوئیدن بر دست گیرند و به عربی شمامه خوانند. (برهان ). گویا به معنی هر چیز معطر که به دست دارند بوئیدن را. (یادداشت هر مرحوم دهخد...
-
سکندر
لغتنامه دهخدا
سکندر. [ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود.- سکندرشکوه : سکندرشکوهی که در جمله سازشکوه سکندر بدو گشت باز. نظامی .- سکندرصفات : هزار جان سکندرصفات خضرصفانثار چشمه ٔ حیوان جام او زیبد. خاقانی .- سکندرکش : سمندی نگویم سکندرفشی سمندرفشی...