کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گوگرد احمر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گوگرد احمر
لغتنامه دهخدا
گوگرد احمر. [ گ ِ دِ اَ م َ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) از جواهر است و معدن آن در وادی موران میباشد و موران آنجا مقابل بزی می شوند گویند در شب مانند آتش می درخشد چنانکه روشنایی آن چند فرسخ می رود، و چون از معدن بیرون آورند این خاصیت ندارد و آن جزو اعظم ...
-
واژههای مشابه
-
جوهر گوگرد
لغتنامه دهخدا
جوهر گوگرد. [ ج َ / جُو هََ رِ گو گ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زیت الزاج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسید سولفوریک .
-
جستوجو در متن
-
کبریت احمر
لغتنامه دهخدا
کبریت احمر. [ ک ِ ت ِ اَ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گوگرد سرخ . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). و گوگرد سرخ بغایت کمیاب است (غیاث اللغات ). در کبریت احمر اقوال بسیار است ؛ انطاکی گفته که معدن ذهب (؟) و بغدادی گفته وادی النمل است و بعضی گفته اند جوه...
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) سرخ . سرخ رنگ . ج ، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ . || احمر و اسود؛ عجم و عرب ، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام : بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم . || سپید. (از اض...
-
گندش
لغتنامه دهخدا
گندش . [ گ َ دِ ] (اِ) گندش و گندک ، گوگرد. ظاهراً هندی است . (فرهنگ رشیدی ). گوگرد را گویند و آن دو قسم میشود: احمر و ابیض . گوگرداحمر یک جزو از اجزای اکسیر است و گوگرد ابیض یک جزو از اجزای باروت . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گند وگندک و گوگرد شود....
-
وادی موران
لغتنامه دهخدا
وادی موران . [ ی ِ ] (اِخ ) وادی النمل . وادی مورچگان . وادیی باشد که در آن موران بسیار هر یک به بزرگی بزی باشد و معدن گوگرد احمر در آن وادی است . (یادداشتهای مؤلف ). رجوع به وادی النمل و وادی مورچگان و ص 19 المعرب جوالیقی شود.
-
کبریت
لغتنامه دهخدا
کبریت . [ ک ِ ] (ع اِ) گوگرد.(برهان ) (دهار) (مفاتیح العلوم ) (مهذب الاسماء). گوگرد و این معرب است . (آنندراج ). گوگرد که به هندی گندیک گویند. (غیاث اللغات ). نَبخَة. (منتهی الارب ). ماده ٔ بسیط معدنی زردرنگ که در آب حل نمی شود و بدان آتش افروزند. (ا...
-
زور آوردن
لغتنامه دهخدا
زور آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) زور دادن . فشار دادن . (فرهنگ فارسی معین ). نیرو کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آب چنان زور آورد که آن زنجیرها بگسست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).چه زور آورد پنجه ٔ جهد مردچو بازوی توفیق یاری نکرد. سعدی (بوست...
-
خلیج فارس
لغتنامه دهخدا
خلیج فارس . [ خ َ ج ِ ] (اِخ ) نام پیشرفتگی دریایی است در خشکی که بین ایران و شبه جزیره ٔ عربستان واقع است . طول آن 800هزار گز و از شطالعرب بسوی جنوب شرقی تا شبه جزیره ٔ مسندم در عمان ممتد است و از طریق دریای عمان با اقیانوس هند ارتباط دارد و تنگه ٔ ...
-
آتش
لغتنامه دهخدا
آتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . ...
-
غضائری رازی
لغتنامه دهخدا
غضائری رازی . [ غ َ ءِ ی ِ ] (اِخ ) محمدبن علی غضائری رازی ، مکنی به ابوزید از شاعران بزرگ عراق واز مداحان امرای آخر دیلمی در ری و سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است . لقب شعری او را غضائری و غضاری هردو نوشته اند، او خود در اشعارش غضائری آورده است :کج...
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ رَ ] (ع اِ) خوی حیوان . و گاهی در غیر حیوان هم به استعاره آید. (منتهی الارب ).خوی اندام . (غیاث اللغات ). خوی . (دهار).خوی انسان ودیگر حیوانات و تری که از تن آنان تراوش کند. و گاه در غیر حیوان هم گویند. (ناظم الاطباء).آب پوست است که از ری...