کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گواه خواهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گواه خواهی
لغتنامه دهخدا
گواه خواهی . [ گ ُ خوا / خا ] (حامص مرکب ) عمل گواه خواه . استشهاد. رجوع به گواه خواه و گواه خواستن شود.
-
واژههای مشابه
-
گواه آوردن
لغتنامه دهخدا
گواه آوردن . [ گ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) گواه کردن . شاهد آوردن . گواه گرفتن . رجوع به گواه کردن و گواه گرفتن شود. || مناجات کردن . (ناظم الاطباء).
-
گواه داشتن
لغتنامه دهخدا
گواه داشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) شاهد داشتن . دلیل داشتن : تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری که کمال سرو بستان و جمال ماه داری .سعدی (طیبات ).
-
گواه کشیدن
لغتنامه دهخدا
گواه کشیدن . [ گ ُ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) گواه آوردن . گواه کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 306) : دل از غلامی غم خواست نارهد واله کشید بر رخش از داغها گواهان را.واله هروی (از مجموعه ٔ مترادفات ص 306).
-
گواه گردانیدن
لغتنامه دهخدا
گواه گردانیدن . [ گ ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) گواه کردن . گواه گرفتن . اشهاد. (ترجمان القرآن ).
-
گواه گرفتن
لغتنامه دهخدا
گواه گرفتن . [ گ ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) شاهد وبیّنه آوردن و گرفتن . (ناظم الاطباء). دلیل آوردن . گواه کردن . گواه آوردن : گواه می گیرم خداوندتعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشت...
-
گواه لباسی
لغتنامه دهخدا
گواه لباسی . [ گ ُ هَِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آنکه گواهی او فروغ صدق نداشته باشد . (بهار عجم ) (آنندراج ) : به یک گواه لباسی که ماه مصر آوردسیاه کرد رخ دعوی زلیخا را.صائب (از آنندراج ).
-
گواه کردن
لغتنامه دهخدا
گواه کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گواه گرفتن . شاهد گرفتن . اشهاد. (زوزنی ). استشهاد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ) : سوگند خورد چرخ که با او وفا کندبر خویشتن فریشتگان را گواه کرد. سعدی (از آنندراج ).وزیر چون پادشاه را ب...
-
بی گواه
لغتنامه دهخدا
بی گواه . [ گ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بی دلیل . بی برهان . بدون گواه : بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه . سعدی .و رجوع به گواه شود.
-
جستوجو در متن
-
پوز
لغتنامه دهخدا
پوز. (اِ) پیرامون دهان . پوزه . بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت . زفر. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهره ٔ بهایم . پوژ....
-
قاضی
لغتنامه دهخدا
قاضی . (ع ص ) قاض . نعت فاعلی از قضاء. داور. (فرهنگ نظام ). حکم کننده . (آنندراج ). حَکَم . فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند. (فرهنگ نظام ). در اصطلاح فقه کسی است که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف و نزاع ، فصل خصومت نماید. ق...
-
روباه
لغتنامه دهخدا
روباه . (اِ) نام جانوری دشتی که آن را به حیله گری نسبت کرده اند. (آنندراج ) . یکی از حیوانات پستاندار گوشتخوار و از جنس سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. (ناظم الاطباء). جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ . روباه دارای پوستی نرم ...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن خالد ضریر بغدادی مکنی به ابوسعید. یاقوت گوید: رأیت فی فوائد ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا اللغوی صاحب کتاب المجمل ما صورته : وجدت فی تفسیر ابی موسی محمدبن المثنی العنزی و لم اسمعه ، حدثنی ابومعاویة الضریر محمدبن حازم حد...