کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گواه بودن بر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گواه آوردن
لغتنامه دهخدا
گواه آوردن . [ گ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) گواه کردن . شاهد آوردن . گواه گرفتن . رجوع به گواه کردن و گواه گرفتن شود. || مناجات کردن . (ناظم الاطباء).
-
گواه خواستن
لغتنامه دهخدا
گواه خواستن . [ گ ُ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استشهاد. شاهد طلبیدن . و رجوع به گواه خواهی شود.
-
گواه داشتن
لغتنامه دهخدا
گواه داشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) شاهد داشتن . دلیل داشتن : تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری که کمال سرو بستان و جمال ماه داری .سعدی (طیبات ).
-
گواه گردانیدن
لغتنامه دهخدا
گواه گردانیدن . [ گ ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) گواه کردن . گواه گرفتن . اشهاد. (ترجمان القرآن ).
-
گواه لباسی
لغتنامه دهخدا
گواه لباسی . [ گ ُ هَِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آنکه گواهی او فروغ صدق نداشته باشد . (بهار عجم ) (آنندراج ) : به یک گواه لباسی که ماه مصر آوردسیاه کرد رخ دعوی زلیخا را.صائب (از آنندراج ).
-
گواه خواه
لغتنامه دهخدا
گواه خواه . [ گ ُ خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه چیزی یا کسی را به عنوان شاهد طلبد. و رجوع به گواه خواستن و گواه خواهی شود.
-
گواه خواهی
لغتنامه دهخدا
گواه خواهی . [ گ ُ خوا / خا ] (حامص مرکب ) عمل گواه خواه . استشهاد. رجوع به گواه خواه و گواه خواستن شود.
-
بی گواه
لغتنامه دهخدا
بی گواه . [ گ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بی دلیل . بی برهان . بدون گواه : بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه . سعدی .و رجوع به گواه شود.
-
جستوجو در متن
-
اشهاد
لغتنامه دهخدا
اشهاد. [ اِ ] (ع مص ) حاضر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مؤیدالفضلا). حاضر گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). احضار کردن کسی را. (از المنجد). || گواه گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی...
-
خامشی
لغتنامه دهخدا
خامشی . [ م ُ ] (حامص ) خاموشی . سکوت . (ناظم الاطباء)(اشتینگاس ). مخفف خاموشی . (آنندراج ). مختصر خاموش . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385). حالت خاموش بودن . حالت ساکت بودن . حالت صامت بودن : ببخشیدش بدل بر مهربانی نمود از خامشی همداستانی ...
-
شاهد
لغتنامه دهخدا
شاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [ حصیری ] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای . (تاری...
-
چهر
لغتنامه دهخدا
چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره . (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ . دو رخسار. رخ . رخسار. رخساره . رو. روی . سیما. صورت . طلعت . عارض . عذار.قدام . لقاء. منظر. منظره . وجه . (یادداشت مؤلف ). ای...
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار» [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار» ، افغانی «اسپر، اسور» ، بلوچی «سوار» (اشتقاق اللغة ص 749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار» )، پهلوی «اسبار» مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا» . رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به م...
-
مشهود
لغتنامه دهخدا
مشهود. [ م َ ] (ع ص ) حاضرشده . آنچه دیده شده و معاینه میگردد. (ناظم الاطباء). نمایان . هویدا.پیدا. پدیدار. رویاروی دیده شده . (یادداشت مؤلف ).- مشهود شدن ؛ معاینه شدن :گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش . خاقانی . ||...