کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گسست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
آبخوره
لغتنامه دهخدا
آبخوره . [ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) آبگیر. جوی : آب چون برد سوی آبخوره چون گسست آب بر بماندخره .ابوالعباس .
-
گرد گرفتن
لغتنامه دهخدا
گرد گرفتن . [ گ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گردکسی یا چیزی را گرفتن . اطراف و جوانب او را گرفتن . محاصره کردن . اِغتفاق . (از منتهی الارب ) : گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش .فردوسی .
-
دام گسستن
لغتنامه دهخدا
دام گسستن . [ گ ُ س َ ت َ ] (مص مرکب ) کندن دام . از جای برآوردن دام . درهم نوردیدن و فرودریدن دام : چه خاک بر سر بی طاقتی کنم یا رب مراکه دام گسست و شکار رفت بگرد.صائب (از آنندراج ).
-
گریه در چشم شکستن
لغتنامه دهخدا
گریه در چشم شکستن . [ گ ِرْ ی َ / ی ِ دَ چ َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) بند شدن گریه در چشم و دهان . (آنندراج ) : ناله ام بر لب گسست و گریه در چشمم شکست شاد باش ای عشق و غم بر خاطر ناشاد ریز.باقر کاشی (از آنندراج ).
-
دست درآویختن
لغتنامه دهخدا
دست درآویختن . [ دَ دَ ت َ ] (مص مرکب ) دست زدن . متمسک شدن . چنگ زدن : دست درآویز بفتراک دل آب تو باشد که شوی خاک دل . نظامی .چو نافش بریدند و روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست .سعدی .
-
نفس گسستن
لغتنامه دهخدا
نفس گسستن . [ ن َ ف َ گ ُ س َس ْ ت َ ] (مص مرکب ) نفس از کسی گسستن یا نفس کسی را گسستن ؛ نفس او را قطع کردن . به حیاتش پایان دادن . کشتن . میراندن : اگر شهریاری و گر زیردست چو از تو جهان این نفس را گسست . فردوسی . || نفس بریدن . مردن : طوطئی زآن طوطی...
-
سحا
لغتنامه دهخدا
سحا. [ س ِ ] (ع اِ) عنوان نامه . (شرفنامه ). بند نامه . (دهار). سحاءة : مر تن نعمت راطاعت سر است نامه ٔ نیکی را طاعت سحاست . ناصرخسرو.ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروزسحاء خط امان از چه میکنی فردا. خاقانی .ماه نو در سایه ٔ ابر کبوتر فام راست چون سح...
-
آیینه ٔ پیل
لغتنامه دهخدا
آیینه ٔ پیل . [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آینه ٔ پیل : ز آیینه ٔ پیل و هندی درای خروش و نوا رفته تا دور جای . شمسی (یوسف و زلیخا).ز آیینه ٔ پیل و زنگ شترصدف را شبه رست بر جای دُر. نظامی .شغبهای آیینه ٔ پیل مست همه شانه بر پشت پیلان گسس...
-
زادهرمز
لغتنامه دهخدا
زادهرمز. [ هَُ م ُ ] (اِخ ) یکی از پیروان فرقه ٔ دیناوریه [ از شعب مانویه ] است . وی که مدعی بود در میان فرقه مانویه امور ناپسندی دیده از ایشان گسست و به عزم پیوستن به دیناوریه که مرکز آن در آن وقت خلافت ولیدبن عبدالملک در ماورأنهر بلخ بود به مدائن ...
-
ناف بریدن
لغتنامه دهخدا
ناف بریدن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بریدن رودگانی که از خارج به ناف جنین بسته است : نوزتان مادر شش روز نباشد که بزادنوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد. منوچهری .با دایه ٔ عفو و سخطت خوی گرفتندچون ناف بریدند شفا را و الم را. انوری .چو نافش بریدند و روزی گس...
-
چهارده
لغتنامه دهخدا
چهارده . [ چ َ / چ ِ دَه ْ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) عدد اصلی میان سیزده و پانزده . ده بعلاوه ٔ چهار. رجوع به چارده شود.- ماه شب چهارده یا چهارده شب ؛ بدر. ماه تمام . پُرماه . گردمه . گردماه .- مِثل ماه شب چهارده ؛ سخت زیبا. بسیار زیبا.- مَه...
-
پخسیدن
لغتنامه دهخدا
پخسیدن .[ پ َ دَ ] (مص ) پژمردن از غم و تَبش . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ آقای نخجوانی ). فروپژمردن از زخمی یا غمی یا آسیبی . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). تافتن دل از غم تهی دستی . گدازش و کاهش بدن از اندوه . پژمرده شدن : همچو گرمابه که تفسیده بودتنگ آئی جانت پخسی...
-
گسستن
لغتنامه دهخدا
گسستن . [ گ ُ س َس ْ ت َ ] (مص ) از ریشه ٔ اوستایی سید ، سانسکریت چهید ، پارسی باستان ویسدرامی ، پهلوی ویسستن . قطع کردن . بریدن . جدا کردن . منقطع گشتن . پاره شدن . شکسته شدن . رها شدن . و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). از هم ج...
-
اظهر
لغتنامه دهخدا
اظهر. [ اَ هََ ] (اِخ )از شاعران هندوستان و نامش احمدخان بود. او راست :الهی در دلم انداز عشق بی محابا راکنم تا سیر چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را. (از قاموس الاعلام ترکی ).صاحب الذریعه می نویسد: شعر وی در گلشن (ص 26) آمده و صاحب قاموس الاعلام و سپس ...
-
بسدین
لغتنامه دهخدا
بسدین . [ ب ُ س َ / بُس ْ س َ ] (ص نسبی ) منسوب به بسد که مرجان باشد و مراد از سرخی است . (از غیاث ) (آنندراج ). سرخ به رنگ مرجان . (ناظم الاطباء). قرمزرنگ . به رنگ بسد : از آن کو ز ابری بازکردارکلفتش بسدین و تنش زرین . رودکی .لاله زاری خوش شکفته پیش...