کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گستاخ درآمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گستاخ درآمدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ درآمدن . [ گ ُ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) دلیر و بی پروا وارد شدن : هر روز مرا عشق نگاری بدرآیددر باز کند ناگه و گستاخ درآید. فرخی .گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف با من بسخن گفتن گستاخ درآمد.سوزنی .
-
واژههای مشابه
-
گستاخ گستاخ
لغتنامه دهخدا
گستاخ گستاخ . [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) اندک اندک رام . رفته رفته مأنوس . کم کم جسور : پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ . نظامی .رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ .نظامی .
-
گستاخ آمدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ آمدن . [ گ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) دلیر آمدن . جسور آمدن . بی پروا آمدن . || بی پروایی کردن : آنکه گستاخ آمدند اندر زمین استخوان کله هاشان را ببین .مولوی .
-
گستاخ بودن
لغتنامه دهخدا
گستاخ بودن . [ گ ُدَ ] (مص مرکب ) بیحیا بودن . بی شرم بودن . وقیح بودن . || جسور بودن . جسارت ورزیدن : هر آن کس که او کار خسرو شنودبه گیتی نبایدْش ْ گستاخ بود. فردوسی .شب و روز با خویش در کاخ بودبه گفتاربا شاه گستاخ بود. فردوسی .امیرطاهر فریفته گشت ت...
-
گستاخ شدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بی باک شدن . دلیر شدن . جسور گردیدن : چو بسیار گشت آب و گستاخ شدمیان یکی مرز سوراخ شد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2146).گفت [خدای تعالی ] : در دست راست چه داری ، گفت : عصا. از بهر آن پرسید که تا موسی گستاخ شو...
-
گستاخ کردن
لغتنامه دهخدا
گستاخ کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رو دادن . جری کردن . بی شرم کردن . جسور کردن : جوانمرد را جام گستاخ کردبیامد در خانه سوراخ کرد. فردوسی .نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کردتنگ . فردوسی .این پادشاه بسیار اذناب را به تخت خود راه داد...
-
گستاخ گردانیدن
لغتنامه دهخدا
گستاخ گردانیدن . [ گ ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) جسور کردن . رو دادن . مأنوس کردن : ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
گستاخ گشتن
لغتنامه دهخدا
گستاخ گشتن . [ گ ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) جسور شدن . بی ادب گشتن : به می نیز گستاخ گشتم به شاه به پیر و جوان از می آید گناه . فردوسی .به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر شدی بر زمان و زمین . فردوسی .پس هادی شمّاخ طبیب را آن جایگاه فرستاد... تا با ادریس ...
-
گستاخ بهر
لغتنامه دهخدا
گستاخ بهر. [ گ ُ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه در حضرت سلاطین و بزرگان تواند گستاخ بود : به خدمتگری پیش دانای دهرپرستنده ای گشت گستاخ بهر.نظامی .
-
گستاخ بینی
لغتنامه دهخدا
گستاخ بینی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) جسارت ورزی . جسوری : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا مینشینی . نظامی .ز بس گوهرکمرهای شب افروزدر گستاخ بینی بسته بر روز.نظامی .
-
گستاخ چشم
لغتنامه دهخدا
گستاخ چشم . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه از چشمهای او غضب و غصه ظاهر باشد و هر که آن چشم را ملاحظه نماید هیبتی در دلش جای کند یا آنکه از هیچ مهلکه و آفتی چشم خودرا بر هم نزند و نپوشد، بلکه چهار چشم باشد و این دلیل کمال تهور و بیباکی است . (آنندرا...
-
گستاخ دست
لغتنامه دهخدا
گستاخ دست . [ گ ُ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از چابک دست و جلد و تند کارکننده . (برهان ) : دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست .نظامی .
-
گستاخ رو
لغتنامه دهخدا
گستاخ رو. [ گ ُ ] (ص مرکب ) بیشرم . وقیح . پررو.در مجموعه ٔ مترادفات آمده : «بی حیائی و بی شرمی » و این معنی صحیح نیست و معنی گستاخ رویی است : بدان در هرکه بالاتر فروترکسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی .رجوع به گستاخ روی و گستاخ رویی شود.
-
گستاخ رو
لغتنامه دهخدا
گستاخ رو. [ گ ُ رَ / رُو ] (نف مرکب ) بیباک رو. آنکه در رفتار ملاحظه از چیزی نکند : گستاخ روان آن گذرگاه کردند درون آن حرم راه .نظامی .