کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گام ترمزگیری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گام گام
لغتنامه دهخدا
گام گام . (ق مرکب ) آهسته آهسته . آرام آرام : رفتنت سوی شهر اجل هست روزروزچون رفتن غریب سوی خانه گام گام . ناصرخسرو. || بتدریج . رفته رفته : ناگه روزیت بجر افکندگر بروی بر پی او گام گام .ناصرخسرو.
-
گام برداشتن
لغتنامه دهخدا
گام برداشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) براه افتادن . رفتن . || اقدام کردن . عمل کردن : به کام دل خویش برداشت گام شد، شاد دل ، یافته کام و نام . فردوسی .به بهزادبنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام . فردوسی .- گام از چیزی برداشتن ؛ از سر چیزی گ...
-
گام برگرفتن
لغتنامه دهخدا
گام برگرفتن . [ ب َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب ) گام برداشتن . قدم برداشتن : به زیر بار گنه گام برنمیگیرم که زیر بار به آهستگی رود حمال .سعدی .
-
گام درگذاشتن
لغتنامه دهخدا
گام درگذاشتن . [ دَ گ ُت َ ] (مص مرکب ) قدم نهادن . گام گذاشتن : گشتی متحیر که اندرین راه گامی نتوانی که درگذاری .ناصرخسرو.
-
گام رفتن
لغتنامه دهخدا
گام رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تند رفتن . سرعت سیر: ارتجل الفرس ؛ گاه رهوار و گاه گام رفت اسب . (منتهی الارب ).
-
گام زدن
لغتنامه دهخدا
گام زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) رفتن . شدن . قدم زدن . راه پیمودن . قطع و طی طریق کردن . بریدن راه : طعن ؛ گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی . (منتهی الارب ) : خنیده به هر جای و شیداسب نام نزد جز به نیکی به هر جای گام . فردوسی .ستاره شمر گفت...
-
گام سپردن
لغتنامه دهخدا
گام سپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) راه طی کردن . طی کردن راه با قدم . به گام سپردن : چو راهی بباید سپردن به گام بودراندن تعبیه بی نظام .عنصری .
-
گام گذاردن
لغتنامه دهخدا
گام گذاردن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) قدم گذاشتن . قدم برداشتن . گام نهادن : درفش منوچهر چون دید سام پیاده شد از اسب و بگذارد گام . فردوسی .به مغرب میتواند رفت در یک روز از مشرق گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته . صائب . || آغاز کردن . اقدام کردن :...
-
گام گذاشتن
لغتنامه دهخدا
گام گذاشتن . [ گ ُ ت َ] (مص مرکب ) گام گذاردن . رجوع به گام گذاردن شود.
-
گام نهادن
لغتنامه دهخدا
گام نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) قدم گذاشتن . قدم برداشتن : تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی ).آنها که پای در ره تقوی نهاده اندگام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار.چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سر...
-
گام خوش
لغتنامه دهخدا
گام خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) که گام نیکو بردارد چنانکه اسب : زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینادل و گام خوش .فردوسی .
-
گام شمار
لغتنامه دهخدا
گام شمار. [ ش ُ / ش ِ ] (حامص مرکب ) قدم برداشتن به احتیاط. از روی حساب قدم برداشتن : و آن رقیبی که بود محرم کارره نرفتی مگر به گام شمار.نظامی .
-
گام شمرده
لغتنامه دهخدا
گام شمرده . [ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) گام حساب شده . گام به احتیاط. در بیت ذیل از عرفی مراد بازی اسب است که در عین جلدی به احتیاط قدم گذارد بحکم سوار و آن را در عرف هند گهری گویند : در گام شمرده خطنگاری بر نقطه ٔ نوک نیش کژدم . (آنند...
-
سبک گام
لغتنامه دهخدا
سبک گام . [ س َ ب ُ ] (ص مرکب ) تیزرو و مسافر سریعالسّیر. (ناظم الاطباء) : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی ، گران انجامی ، بادپایی . (سندبادنامه ص 56).
-
فراخ گام
لغتنامه دهخدا
فراخ گام . [ ف َ ] (ص مرکب ) مرکبی که گامهای بلند بردارد و تیزرو باشد: اسب فراخ گام . (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ قدم . رجوع به فراخ قدم شود.