کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کپک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک َ ] (اِ) کف دست را گویند. (اوبهی ).
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک َ پ َ ] (اِ)کفره . کپره . کره . سبزی و سپیدی که بر روی اطعمه و نانهای مانده افتد و آن نوعی قارچ ذره بینی است . (یادداشت مؤلف ). کفک . (فرهنگ فارسی معین ). اُور (در لهجه ٔ مردم قزوین ). (یادداشت مؤلف ). کفک ها بسرعت در سطح مواد غذایی و در ...
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک َ پ َ ](اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز. سکنه 188 تن . آب از چشمه . محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک ُ پ َ ] (اِ) مسکوک خرد معمول در روسیه . پشیز روسیان .
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک ُ پ َ ] (ترکی ، اِ) سگ باشد به زبان ترکی . (یادداشت مؤلف ).
-
کپک
لغتنامه دهخدا
کپک . [ ک ُپ ْ پ َ ] (اِ) در تداول مردم گناباد خراسان گوسپندی است که چهار دست و پای کوتاه دارد.
-
واژههای مشابه
-
کپک زدن
لغتنامه دهخدا
کپک زدن . [ ک َ پ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کره برآوردن نان . کره گرفتن . (یادداشت مؤلف ). اکراج . تکریج . تکرج . (منتهی الارب ذیل کرج ). کپره زدن . کلاش گرفتن . کپک گرفتن . اُور زدن . اور گرفتن . رجوع به کپره زدن شود.
-
کپک خان
لغتنامه دهخدا
کپک خان . [ ک ُ ] (اِخ ) پسر دواخان و برادر ایسبوقاخان از خانان مغول بود که پس از ایسبوقاخان به سلطنت رسید و در سال 721 هَ . ق . به مرض گنگی و لالی دچار شد و برادرانش متصدی امر سلطنت شدند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 3 شود.
-
کپک زدگی
لغتنامه دهخدا
کپک زدگی . [ ک َ پ َ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) کپره زدگی . سفیدک زدگی . کلاش گرفتگی . اُورگرفتگی . اورزدگی .
-
کپک زده
لغتنامه دهخدا
کپک زده . [ ک َ پ َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) سفیدک زده . کره زده . متکرج . (یادداشت مؤلف ).کپره زده . کلاش گرفته . اورزده . رجوع به کپره زده شود.
-
کپک ساز
لغتنامه دهخدا
کپک ساز. [ ک َ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه کپک سازد. کپکی . آنکه مخمر درست کند. رجوع به کپکی شود.
-
جستوجو در متن
-
کپکی
لغتنامه دهخدا
کپکی . [ ک َ پ َ ] (ص نسبی ) کپک ساز. || کپک فروش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کپک ساز شود.
-
کوپک
لغتنامه دهخدا
کوپک . [ ک ُ پ ِ ] (روسی ، اِ) رجوع به کپک شود.