کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کُوْش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . (اِخ ) اول زاده ٔ حام که او همان نمرود است . (قاموس کتاب مقدس ).
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . (اِخ ) بلادی که بعضی از نسل کوش در آن ساکن بودند و در حبشه واقع بود. (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به مدخل قبل ، قاموس کتاب مقدس و کوشان شود.
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . (اِخ ) مملکتی که در نزدیکی جیحون بود. (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به کوشان شود.
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . (اِمص ) به معنی کوشش و سعی باشد. (برهان ). سعی و جهد و کوشش . (ناظم الاطباء) : آن همه کم شود چو کوش آمدگرچه چون زهر بود نوش آمد. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 284).تا نکند دوست نظر ضایع است سعی من و جهد من و کوش من . نزاری قهستانی (از آنندراج )....
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . (ع اِ) سر کیر بزرگ . کواشة کثمامة مثله . (منتهی الارب ). حشفه ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء).
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . [ ک َ ] (ع مص ) ترسیدن . (از منتهی الارب ). ترسیدن و فزع کردن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گاییدن . (از منتهی الارب ). کاش جاریته ؛ گایید کنیزک خود را. (ناظم الاطباء).
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش . [ ک َ / کُو ] (اِ) کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). صورتی از کفش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خاک کف پای رودکی نسزی توهم نشوی کوش او چه خایی برغست . کسائی .پل به کوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا . عسجدی (از لغت...
-
کوش
لغتنامه دهخدا
کوش .(اِ) نام روز چهارم است از ماههای فارسی . (برهان ). نام روز چهارم از هر ماهی . (ناظم الاطباء). صحیح «گوش » است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به گوش شود.
-
عیب کوش
لغتنامه دهخدا
عیب کوش . [ ع َ /ع ِ ] (نف مرکب ) به عیب کوشنده . آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب . مبرم بر خطا و نقص : هرکه سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش . امیرخسرو دهلوی .بر من رسواشده ٔ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش .میرخسرو (از آنن...
-
کینه کوش
لغتنامه دهخدا
کینه کوش . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) کینه کش . کینه دار. کینه ور. کینه ورز. (آنندراج ). کوشنده برای انتقامجویی .آنکه برای انتقام کوشش کند. سخت منتقم : باش که تا دررسد آن کینه کوش مهر مرا بیندو ماند خموش .امیرخسرو (از آنندراج ).
-
کاهل کوش
لغتنامه دهخدا
کاهل کوش . [ هَِ ] (نف مرکب ) تنبل . کاهل رو. کم کار. سست . کاهل قدم . کوشنده به تن آسانی و سستی و تنبلی : وی بسا تیزطبع کاهل کوش که شد از کاهلی زگال فروش .نظامی .
-
سخت کوش
لغتنامه دهخدا
سخت کوش . [ س َ ] (نف مرکب ) ساعی . کوشا. بسیار کوشنده . جاهد : سخت کوش است به پرهیز و بزهدتو مر او را بجوانی منگر. فرخی .بزاد این سفرت سخت کوش باید بودکه این سفر سوی دارالسلام باید کرد. ناصرخسرو.سخت کوش است آه خاقانی مگر این چرخ را بفرساید. خاقانی ....
-
هم کوش
لغتنامه دهخدا
هم کوش . [ هََ ] (ص مرکب ) هم نبرد. هم کوشش : دلاور سواری که گاه نبردچه هم کوش او ژنده پیل و چه مرد.فردوسی .
-
چاره کوش
لغتنامه دهخدا
چاره کوش . [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) حیله گر. حیلت کوش . آنکه در مکر و حیله کوشد : خود را بجهد حیله گر و چاره کوش کرد.سوزنی .
-
رزم کوش
لغتنامه دهخدا
رزم کوش . [ رَ ] (نف مرکب ) جنگجو. رزم آزما. رزمجو. جنگاور : هزار دگر پیل پولادپوش ابا چل هزار از یل رزم کوش . اسدی .من اینجا و او رزم کوش آمده ست همانا که خونش به جوش آمده ست . اسدی .ندانی که چون او شود رزم کوش زمانه به زنهار گیرد خروش .اسدی .