کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کهدان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کهدان
لغتنامه دهخدا
کهدان . [ ک َ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن کاه و علف ستوران نهند. (آنندراج ). کاهدان . مَتْبَن . مَتْبَنة. انبار کاه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وینها که نیند از تو سزای که و کهدان مر حور جنان را تو چه گویی که سزااند؟ ناصرخسرو.تو چه گویی که جهان...
-
کهدان
لغتنامه دهخدا
کهدان . [ ک َ هََ ] (ع مص ) دویدن خر. (تاج المصادر بیهقی ). کَهْد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به کهد شود.
-
واژههای مشابه
-
خانه کهدان
لغتنامه دهخدا
خانه کهدان . [ ن ِ ک َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان خفر بخش خفر شهرستان جهرم ، واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری باب انار و چهار هزارگزی شمال شوسه ٔ جهرم به شیراز. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی ، دارای 2041 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبا...
-
جستوجو در متن
-
کهدانی
لغتنامه دهخدا
کهدانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به کهدان : سگ کهدانی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که در کهدان آسوده زیَد و تن پرور بماند : پیش نایند همی هیچ مگرکز دوربانگ دارند همی چون سگ کهدانی . ناصرخسرو.سگ کهدانی ارچه فربه شدنه ز تازی شکار را به شد. سنایی ....
-
کاهدان
لغتنامه دهخدا
کاهدان . (اِ مرکب ) آن جای که کاه انبارند. کهدان . کاه انبار. (از یادداشتهای مؤلف ) : خری در کاهدان افتاده ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه . نظامی .با فلان کس در فلان کاهدان فساد کردی و چون اثر آن در تو ظاهر شد... از خود دفع کردی . (انیس الطالبین )...
-
تادوان
لغتنامه دهخدا
تادوان . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم که در 28هزارگزی جنوب خاور باب انار، کنار راه فرعی خفر به گوکان واقع است . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 965 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج و چشمه است . محصول آنجا غلات ، برنج ، ...
-
لبریز
لغتنامه دهخدا
لبریز. [ ل َ ] (نف مرکب ) پر. لبالب . مالامال . چنانکه از سر بخواهد شدن . طفحان : اناء طفحان ؛ خنور لب ریز، سرریز. نسفان : اِناء نسفان ؛ آوند پر و لب ریز. قدح دمعان ؛ کاسه ٔ لبریز. (منتهی الارب ) : چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله لبریز. (م...
-
که
لغتنامه دهخدا
که . [ ک َه ْ ] (اِ) مخفف کاه . (فرهنگ رشیدی ). مخفف کاه است که اسبان و شتران و گاوان خورند. (برهان ) (آنندراج ). کاه و تبن . (ناظم الاطباء) : کاهی است تباه این جهان ولیکن کَه ْ پیش خر وگاو زعفران است . ناصرخسرو.تو را بهره از علم خار است یا که مرا به...
-
خفر
لغتنامه دهخدا
خفر. [ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از دو دهستان بخش خفر شهرستان جهرم بحدود و مشخصات زیر: شمال کوه مشهور به «گر» که این دهستان را از بخش سروستان جدا می کند، جنوب کوه سفیدار و تنگ تادوان که حد فاصل این دهستان با گوکان و جلگه ٔ میمند است ، خاور تنگه ٔ مخک از ب...
-
دان
لغتنامه دهخدا
دان . (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان ). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه ). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ا...
-
معده
لغتنامه دهخدا
معده . [ م ِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) عضو آدمی که طعام در آن قرار یابد و هضم شود. (غیاث ). آلتی به شکل کیسه که غذا پس از عبور از حلق و مری در آن داخل می گردد و شروع به هضم می کند و یمینه نیز گویند و در انسان یک معده بیش وجود ندارد ولی در حیوانات علفخوار...
-
میدان
لغتنامه دهخدا
میدان . [ م َ / می ] (ع اِ) عیش فراخ خوش . || صفحه ٔ زمین بی عمارت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن ؛ چون سواری و گشت زمین فراخ ، چارپای را لاغر می کند لهذا میدان گفتند چنانچه مضمار از ضمر مأخو...
-
کار
لغتنامه دهخدا
کار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خورد...