کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کندوری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کندوری
لغتنامه دهخدا
کندوری . [ ک َ ] (اِ) مائده و سفره باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 153). آن ازار بود که در سفره بود و گروهی سفره گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 517). سفره و دستار خوان چرمی را گویند. (برهان ). سفره ٔ بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (غیاث ) (فرهنگ رش...
-
واژههای مشابه
-
فراخ کندوری
لغتنامه دهخدا
فراخ کندوری . [ ف َک َ ] (ص مرکب ) کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی ودست گشاده است . (امثال و حکم ). فراخ آستین . فراخ دست : مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر وحوصله دارتر و جوانمردتر کم دیدند. (تاریخ بیهقی ).
-
جستوجو در متن
-
کنده روی
لغتنامه دهخدا
کنده روی . [ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) سفره ٔ روی میز. || دستمال . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). رجوع به کندوری شود.
-
ابورجاء
لغتنامه دهخدا
ابورجاء. [ اَ رَ ] (ع اِ مرکب ) سُفره . (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). کندوری . بساطالرحمة. (السامی فی الاسامی ). کندوره .دستارخوان . دسترخوان . سماط. دست خوان . نَطع. سارق .
-
فراخ نان و نمک
لغتنامه دهخدا
فراخ نان و نمک . [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] (ص مرکب ) بخشنده . آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش . (قابوسنامه ). فراخ آستین . فراخ دست . فراخ عطا. فراخ کندوری . رجوع به این ترکیب ها شود.
-
آزادوار
لغتنامه دهخدا
آزادوار. [ زادْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) با خوی و خصلت آزادان . چون آزادمردان : زمانه پندی آزادوار داد مرازمانه را چو نکو بنگری همه پند است بروز نیک کسان گفت غم مخور زنهاربسا کسا که بروز تو آرزومند است . رودکی .گشاده درِ هر دو آزادوار میان ْ کوی کندوری ا...
-
آزاده وار
لغتنامه دهخدا
آزاده وار. [ دَ / دِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آزادوار. با صفت آزاده . چون آزاده : گشاده درِ هردو آزاده وار میان ْ کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور.هزار آفرین باد هر ساعتی بر آن عادت و خوی آزاده وار.فرخی .
-
دستارخوان
لغتنامه دهخدا
دستارخوان . [ دَ خوا / خا ] (اِ مرکب ) دسترخوان . سفره ٔ دراز.(برهان ) (انجمن آرا). سفره ٔ چهارگوشه . (شرفنامه ٔ منیری ). سفره ، و در لهجه ٔ شوشتر «دسارخوان » گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سفره ، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، ...
-
کندوره
لغتنامه دهخدا
کندوره . [ ک َ رَ / رِ ] (اِ) سفره ٔ چرمین . (برهان ) سفره باشد. (صحاح الفرس ). سفره ای بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). دستار خوان . سفره . کندوری .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیش انداز و آن پارچه ای باشد که در پیش سفره...
-
دسترخوان
لغتنامه دهخدا
دسترخوان . [ دَ ت َ خوا / خا ] (اِ مرکب ) از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است ، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث ) (آنندراج ). سفره ٔ میز. غذا حوله . مندیل...
-
درازخوان
لغتنامه دهخدا
درازخوان . [ دِ خوا / خا ] (اِ مرکب ) خوان دراز. سفره ٔ دراز. || پیش انداز و دستارخوان . (از برهان ). دستارخوان که سفره ٔ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری ) (از آنندراج ). سفره ٔ دراز که ...
-
گشاده
لغتنامه دهخدا
گشاده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) باز. مقابل بسته . مفتوح : هرج الباب ؛ گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب ) : گشاده در هر دو آزاده وارمیان کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور.چو خسرو [ پرویز ] گشاده در باغ دیدهمه چشمه ٔ باغ پرماغ دید. فردوسی .سرایش را دری بی...
-
راد
لغتنامه دهخدا
راد. (ص ) صاحب همت و سخاوت . (برهان ). سخی و جوانمرد. (آنندراج ). کریم و جوانمرد. (برهان ). بخشنده .جواد. مقابل سفله . (آنندراج ). گشاده دل : حاتم طائی تویی اندر سخارستم دستان تویی اندر نبردنی که حاتم نیست با جود تو رادنی که رستم نیست در جنگ تو مرد. ...