کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمین گر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کمین گر
لغتنامه دهخدا
کمین گر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ) کمین ور. (ناظم الاطباء). و رجوع به کمین ور شود.
-
واژههای مشابه
-
کمین داشتن
لغتنامه دهخدا
کمین داشتن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمین کردن شود.
-
کمین درگشادن
لغتنامه دهخدا
کمین درگشادن . [ ک َ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کمین گشادن . کمین برگشادن : مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). و رجوع به کمین گشادن شود.
-
کمین زدن
لغتنامه دهخدا
کمین زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : خاک درچرخ برین می زندچرخ میان بسته کمین می زند.نظامی .فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده ست آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست . امیرخسرو(از آنندراج ذیل کمین ).و رجوع به کمین کردن شود.
-
کمین کردن
لغتنامه دهخدا
کمین کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پنهان شدن به قصد کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء). پنهان شدن به قصد دشمن یاصید و ناگاه بدر آمدن و بر او زدن . (فرهنگ فارسی معین ). کمین ساختن . کمین زدن . کمین گرفتن : چو بیژن همی کینه را راست کردبه ایرانیان بر کمین ...
-
کمین گرفتن
لغتنامه دهخدا
کمین گرفتن . [ ک َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : به لشکر چنین گفت شاه زمین نباید که گیرند هرزه کمین . فردوسی (از آنندراج ذیل کمین ).و رجوع به کمین کردن شود.
-
کمین گشادن
لغتنامه دهخدا
کمین گشادن . [ ک َ گ ُ دَ] (مص مرکب ) از کمین بیرون شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرون شدن از کمین و حمله ور گردیدن : خصمان کمین ها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره ٔ نشا...
-
کمین آور
لغتنامه دهخدا
کمین آور. [ ک َ وَ ] (نف مرکب ) کمین دار. آنکه کمین می سازد و در کمین می نشیند. (ناظم الاطباء). خداوند کمین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمین و کمین آوردن شود.
-
کمین آوردن
لغتنامه دهخدا
کمین آوردن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کنون گاه رزم است کین آوریدبه ترکان سرکش کمین آورید. فردوسی .کمین بر گذرگاه زنگ آورندتنی چند زنگی بچنگ آورند. نظامی ورجوع به کمین کردن شود.
-
کمین آوریدن
لغتنامه دهخدا
کمین آوریدن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین آوردن . کمین کردن . و رجوع به کمین آوردن و کمین کردن شود.
-
کمین برگشادن
لغتنامه دهخدا
کمین برگشادن . [ ک َ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کمین گشادن . از کمین بیرون آمدن و بر دشمن تاختن : خصمان چو آن بدیدند هزیمت دانستند و کمین ها برگشادندو سخت به جد درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493).شاخ خمیده چو کمان برکشیدسرما از کنج کمین برگشاد. مسعودسع...
-
کمین دار
لغتنامه دهخدا
کمین دار. [ ک َ ] (نف مرکب )کمین ساز. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین آور. (ناظم الاطباء). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). آن دسته از لشکری که در کمین نشسته است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمین آور و کمین کننده شود.
-
کمین ذات
لغتنامه دهخدا
کمین ذات . [ ک َ ] (ص مرکب ) بدجنس . (ناظم الاطباء).
-
کمین ساز
لغتنامه دهخدا
کمین ساز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کمین دار. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). کمین آور : کمین سازان محنت برنشستندیزک داران طاقت را شکستند. نظامی .و رجوع به کمین دار و کمین کننده شود.