کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمینه کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
بیداد کشیدن
لغتنامه دهخدا
بیداد کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب ) تحمل ظلم کردن . ستم کشیدن : کمینه پایه ٔ من شاعری است خود بنگرکه چند گونه کشیدم ز دست او بیداد.ظهیرالدین فاریابی .
-
وغد
لغتنامه دهخدا
وغد. [ وَ ] (ع ص ) سست خرد و گول . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ناکس . فرومایه . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اِ) کودک .(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || خدمتگزار قوم . (اقرب الموارد). || کمینه . (غیاث اللغات ). || بنده . (ن...
-
داغ کشیدن
لغتنامه دهخدا
داغ کشیدن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) داغ برکشیدن . داغ کردن . داغ بر رخ یا سینه کشیدن کسی را. نشان بر او از آهن تفته نهادن علامت بندگی را : پیش یکران ضمیرش عقل راداغ بر رخ کش به لالائی فرست . خاقانی .دل میکشد بداغ تو هر لحظه سینه راداغی بکش بسینه غلام ک...
-
عروج
لغتنامه دهخدا
عروج . [ ع ُ ] (ع مص ) بلند گردیدن و برآمدن . (از منتهی الارب ). بر آمدن و به بالا برشدن ، و با لفظ «کردن » مستعمل است . (از آنندراج ). به بالا بر شدن . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). به بالا برشدن و به آسمان برشدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بی...
-
سر درآوردن
لغتنامه دهخدا
سر درآوردن . [ س َ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن سراز جایی یا محلی . سر کشیدن بدرون جایی : چو مشعل سر درآوردم بدین درنهادم جان خود چون شمع بر سر. نظامی . || سردرآوردن با دختری یا زنی ؛ خفتن با وی : دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است ، با تو...
-
انقیاد
لغتنامه دهخدا
انقیاد. [ اِ ] (ع مص ) گردن دادن و کشیده شدن ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کشیده شدن ستور. (از اقرب الموارد). کشیده شدن و تن بدادن . (تاج المصادر بیهقی ). گردن دادن . (صراح اللغة). کشیده شدن . (مصادر زوزنی ) (از آنندراج ). استقاده . گردن نهادن...
-
امتثال
لغتنامه دهخدا
امتثال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بجای آوردن فرمان . (مصادر زوزنی ). فرمانبرداری . (غیاث اللغات ). فرمانبرداری کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). فرمان بردن : بندگان را از امتثال چاره نیست . (تاریخ بیهقی ). بندگان را از امتثال فرمان چاره ن...
-
ناستوده
لغتنامه دهخدا
ناستوده . [ س ِ / س ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ناپسندیده . (آنندراج ). مذموم . ذمیم . نامحمود. ناپسندیده . ذمیمه . مذمومه . نکوهیده . نامستحسن . ناخوب . نامقبول : گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است . (تاریخ بیهقی ). و اخلاق ناست...
-
گزاردن
لغتنامه دهخدا
گزاردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) (از: گزار + دن ، پسوند مصدری ). گزاریدن . گزاشتن . جزو اول ویچار (شرح کردن ، توضیح دادن )، سانسکریت ویچاریتی (سنجیدن ، تأمل کردن ، وارسی کردن )، ویچارا (تأمل ، سنجیدن )، ویچارانا (تأمل ، شرح دادن )، پهلوی ویچاریشن ویچارتن...
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (ق ) کاچ . کاش . کاشکی . افسوس . لیت . (برهان ).یا لیت . (اوبهی ). افسوس کردن در کارها : ای کاج که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی . نظامی .کاج بیرون نیامدی سلطان تا ندیدی گدای بازارش . سعدی .آن عزیزان چوزنده می نشدندکاج اینان دگر بمردندی...
-
یک چشم
لغتنامه دهخدا
یک چشم . [ ی َ / ی ِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای یک چشم باشد.(ناظم الاطباء). که از دو دیده یکی دارد و دیگر چشم او کور باشد. واحدالعین . (از برهان ) (از آنندراج ). اعور. اخوق . عورا. (منتهی الارب ). انسان یا حیوانی که بیش از یک چشم او نیروی بینای...
-
تنگه
لغتنامه دهخدا
تنگه . [ ت َ گ َ /گ ِ ] (اِ) مقداری از زر و پول به اصطلاح هر جایی . (برهان ). زر و سیم و مس مسکوک و رایج و پول نقد. تنکه .(ناظم الاطباء). نوعی از نقدینه ٔ رایج هندوستان و آن دو فلوس باشد و در برهان ... و صاحب تاریخ فرشته در ذکر سلطان علاءالدین خلبجی ...
-
پیشکش
لغتنامه دهخدا
پیشکش . [ ک َ / ک ِ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) پیشکشی . در پیش کردن چیزی کسی را تا او بستاند. تقدیم کردن چیزی به کسی تا بگیرد آنرا. تقدمه .بخشیدن کوچکی چیزی را ببزرگی . تقدیم کردن کهتری چیزی را به مهتری . هدیه ٔ کهتران به مهتران : خاقانیا بکعبه رس...
-
بازو
لغتنامه دهخدا
بازو. (اِ) قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است ، در اوستا بازو ، درسانسکریت با هو «بارتولمه 956» در گیللی بازوء ، یرنی و نطنزی بازو «ک ، 1 ص 338»، دزفولی و شوشتری بویی . (حاشیه ٔ فرهنگ برهان قاطع چ معین ). قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بو...
-
فزون
لغتنامه دهخدا
فزون . [ ف ُ ] (ص ، ق ) افزون . (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). زیاد. علاوه . بیش : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی .میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی . رودکی .ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد...