کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کمانی
لغتنامه دهخدا
کمانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) کاریزکن . مقنی . (فرهنگ فارسی معین ) : آن آب که در چشمه همی برد کمانی در چشم همی بیند از آن آب بخروار. امیر معزی (از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به کمانه شود.
-
کمانی
لغتنامه دهخدا
کمانی . [ ک َ ](ص نسبی ) قوسی و کج و خمیده . (ناظم الاطباء). مقوس . کمان وار. قوسی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کمان . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمان شود.
-
واژههای مشابه
-
سخت کمانی
لغتنامه دهخدا
سخت کمانی . [ س َ ک َ ] (حامص مرکب ) درشتی و بیرحمی . (ناظم الاطباء). دلیری . پهلوانی : هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمان است . منوچهری .ای بگه راستی قامت تو همچو تیربر من سست ضعیف سخت کمانی مکن . سیدحسن غزنوی .چشم تو خدنگ از س...
-
ساز کمانی
لغتنامه دهخدا
ساز کمانی . [ زِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) آلت موسیقی از ذوات الاوتار که آن را با کمان (آرشه ) نوازند چون رباب و کمانچه و غژک و ویلن و غیره . رجوع به ساز و ساز زهی و ذوات الاوتار شود.
-
محکم کمانی
لغتنامه دهخدا
محکم کمانی . [ م ُ ک َ ک َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی محکم کمان . استواری کمان . || کنایه از زورآوری . دلیری .
-
حرکت کمانی
لغتنامه دهخدا
حرکت کمانی . [ ح َ رَ ک َ ت ِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کمانه کردن . حرکت قوسی .
-
محکم کمانی کردن
لغتنامه دهخدا
محکم کمانی کردن . [ م ُ ک َ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلیری کردن . || کنایه از تشدد کردن . تغیر نمودن . سختگیری کردن : تو نیز اکنون مکن محکم کمانی بدل یاد آر مهر سالیانی .(ویس و رامین ).
-
جستوجو در متن
-
شسب
لغتنامه دهخدا
شسب . [ ش ِ ] (ع اِ) کمانی که نه نو باشد و نه کهنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کمانی که از چوب باریک ساخته باشند. (ناظم الاطباء). کمانی که شاخه ٔ آن خشک شود تا پژمرده گردد. (از اقرب الموارد).
-
ضهبا
لغتنامه دهخدا
ضهبا. [ ض َ ] (ع ص )کمانی که در آن آتش اثر کرده باشد. (منتهی الارب ).
-
غلوله کمان
لغتنامه دهخدا
غلوله کمان . [ غ ُ ل َ / ل ِ ک َ ] (اِ مرکب ) کمانی که به هند غلیل گویندش . (آنندراج ).
-
فارجة
لغتنامه دهخدا
فارجة. [ رِ ج َ ] (ع ص )کمانی که زهش از قبضه دور بود. رجوع به فارج شود.
-
حدال
لغتنامه دهخدا
حدال .[ ح ُ ] (ع ص ) املس . هموار: قوس حدال ؛ کمانی که یکی از سرهای برگشته ٔ آن راست شده باشد. (منتهی الارب ).
-
لیزم
لغتنامه دهخدا
لیزم . [ زُ ] (اِ) کباده را گویند و آن کمانی باشدنرم و سست که بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان ).