کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کف زنان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کف النسر
لغتنامه دهخدا
کف النسر. [ ک َف ْ فُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) کف الدابه . حزنبل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به حزنبل شود. || زنگی دارو. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سقولوفندریون شود.
-
کف الهر
لغتنامه دهخدا
کف الهر. [ ک َف ْ فُل ْ هَِ رر ] (ع اِ مرکب ) یکی از اقسام آلاله که بنام آلاله ٔ صحرائی نامیده می شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به آلاله و لاله در همین لغت نامه شود.
-
کف ء
لغتنامه دهخدا
کف ء. [ ک َف ْءْ ] (ع اِ) مانند و همتا. (منتهی الارب ). مثل و مانند و همتا. (ناظم الاطباء). نظیر و مساوی . (از معجم متن اللغة). ج ، کفاء. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفؤ شود.
-
کف ء
لغتنامه دهخدا
کف ء. [ ک ِف ْءْ ] (ع اِ) شکم رودبار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بطن وادی . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). بستر رود. (ناظم الاطباء). کفی ٔ. (از معجم متن اللغة).
-
کف بین
لغتنامه دهخدا
کف بین . [ ک َ ] (نف مرکب ) کف بیننده . آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنان را بازگوید و از گذشته و آینده ٔ ایشان خبر دهد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کف بینی
لغتنامه دهخدا
کف بینی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل کف بین . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کف سپید
لغتنامه دهخدا
کف سپید. [ ک َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) کف سفید. رجوع به کف سفید شود.
-
کف سفید
لغتنامه دهخدا
کف سفید. [ ک َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم صاحب همت است که بسبب بخشندگی مفلس و پریشان شده باشد.(برهان ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج ).
-
کف سنگ
لغتنامه دهخدا
کف سنگ . [ ک َ س َ ] (اِ مرکب ) سنگی که با دست نگاهداشته و بدان چیزها را بروی سنگ صلابه کنند. و سنگی که بدان فندق شکنند. (ناظم الاطباء). کوبه . (منتهی الارب ).
-
کف مس
لغتنامه دهخدا
کف مس . [ ک َ ف ِ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چیزی است سفید مانند نمک ، چون مس را بگدازند ودر گوی ریزند تا بسته شود آبی برروی آن بریزند و آن جوشی می زند و کفی از آن جوش برروی آب می ماند و آن را به عربی زهرة النحاس گویند. (از برهان ) (از آنندراج ) ...
-
کی کف
لغتنامه دهخدا
کی کف . [ ک َ / ک ِ ک ِ ] (اِ) نامی است که در کردستان به کیکم دهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ قبل و کیکم شود.
-
کی کف
لغتنامه دهخدا
کی کف .[ ک َ ک ُ / ک ِ ک ُ ] (اِ) نام گونه ای از افرا در رودبار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از گونه های درخت افراست که به نام افرای مون پلیه موسوم است و در شمال ایران به نامهای کهوک و کرکو نیز خوانده می شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرکو...
-
کف اجذم
لغتنامه دهخدا
کف اجذم . [ ک َ ف ِ اَ ذَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کف الاجذم . رجوع به کف الاجذم شود.
-
کف افکندن
لغتنامه دهخدا
کف افکندن . [ ک َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کف دهان را بیرون انداختن . (فرهنگ فارسی معین ) : معجر سر چو زان برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان .طاهربن فضل (لباب الالباب چ نفیسی ص 28).|| بمجاز، خشمگین شدن . غضب کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کف جذما
لغتنامه دهخدا
کف جذما. [ ک َف ْ ف ِ ج َ ] (اِخ ) ستارگانی که در سر دست جنوبی صورت پروین قرار دارد. (از التفهیم چ جلال همایی حاشیه ٔ 3 ص 104) : و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دودست ... و دیگر دستش را کف جذما خوانند ای گسسته ، زیراک از آن دست خضیب کوتاهتر ا...