کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کف رفتن ،کف روی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
چاردست وپا رفتن
لغتنامه دهخدا
چاردست وپا رفتن .[ دَ ت ُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن آدمی بر روی دو دست و دو پای چون ستور. کف هردو دست و هر دو پای را بر زمین نهاده رفتن . راه رفتن کودکانی که تازه به راه میافتند و راه رفتن آدمی بشیوه ٔ راه رفتن چارپایان .
-
سکندر رفتن
لغتنامه دهخدا
سکندر رفتن . [ س ِ ک َ دَ رَ ت َ ] (مص مرکب ) کف دست را بر زمین گذاشته دوپای را در هوا بلند کرده راه رفتن . (ناظم الاطباء).
-
حازی
لغتنامه دهخدا
حازی . (ع ص ) آنکه در اعضا و خال روی نگرد و فال گوید. (مهذب الاسماء). آنکه بنگریستن خال و کف دست فال گوید. خال بین . کف بین .
-
لوکیدن
لغتنامه دهخدا
لوکیدن . [ دَ ] (مص ) غیژیدن . کون خیزه کردن . درشت و ناهموار رفتن . (جهانگیری ). خزیدن . درشت و ناهموار به راه رفتن . با زانو و کف دست و نشسته به راه رفتن طفلان را نیز گویند. (برهان ).
-
مسجوقونیا
لغتنامه دهخدا
مسجوقونیا. [ م َ ] (معرب ، اِ) مسجوقینا و مسحوقونیا نیز گویند، و آن زبدالقواریر است به پارسی کف آبگینه گویند و ماءالزجاج خوانند، و آن آبی است که روی آبگینه بود مانند کف پیدا گردد، و بعضی گویند آب خرمای سند است هنگام ساختن ، و بعضی گویند زبد آبگینه اس...
-
ازاره
لغتنامه دهخدا
ازاره . [ اِ رَ / رِ ] (اِ) اِزار. ایزار. ایزاره . هزاره . آن قسمت از دیواراطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود.
-
میخچه
لغتنامه دهخدا
میخچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مصغر میخ یعنی میخ کوچک و میخ مانند. (از یادداشت مؤلف ). || ماده ٔ کوچکی صلب و محدود که در کف پا و میان انگشتان پامتشکل می گردد و گاه به قدری موجع است که شخص را عاجز از راه رفتن می کند. (ناظم الاطباء). پینه ای چون میخ ...
-
اساریر
لغتنامه دهخدا
اساریر. [ اَ ](ع اِ) ج ِ اَسْرار. جج ِ سرر. خطهاء کف ّ و پیشانی . (دستور اللغة). || اساریر وجه ؛ خطوط آن . || خوبی روی و هر دو رخسار. (منتهی الارب ).
-
زبدالقواریر
لغتنامه دهخدا
زبدالقواریر. [ زَ ب َ دُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) کف آبگینه و آنرا مسحقونیا، زبدالزجاج ، ماءالزجاج ، و ماء القواریر نیز نام دهند، دارای رنگی سفید است و به آسانی می شکند و در دهان ذوب میشود. (از الجماهربیرونی ص 222). در اختیارات بدیعی آمده : مسحقونیا است...
-
پفج
لغتنامه دهخدا
پفج . [ پ َ ] (اِ) کف دهان و خیوی دهان باشد. (فرهنگ اوبهی ) : قی اوفتد آنرا که سر و روی تو بیندزان خلم و از آن پفچ چکان بر برو بر روی . شهید.و رجوع به بفج شود.
-
کشاله رفتن
لغتنامه دهخدا
کشاله رفتن . [ ک َ / ک ِ ل َ / ل ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) یازیدن در تداول عامیانه . (یادداشت مؤلف ). کشاله کردن . بطورخزیده روی زمین راه رفتن . خود را روی زمین کشیدن .
-
لدم
لغتنامه دهخدا
لدم . [ ل َ ] (ع مص ) طپانچه زدن . (منتهی الارب ). بر روی زدن زن . (زوزنی ). || زدن به چیز گران تا آوازش شنیده شود. || روی برزدن . || درپی کردن جامه . (منتهی الارب ). پاره در جامه دادن . (تاج المصادر). || کوماج را به کف دست بر زدن تا پهن گردد. (منتهی...
-
شپلق
لغتنامه دهخدا
شپلق . [ ش َپ َ ل َ ] (ترکی ، اِ صوت ) شاپلاق . شپلاق . صدای سیلی . رجوع به شپلاق شود. آوای زدن با کف دست بر روی یا گردن .تپانچه که اسم دیگرش سیلی است . (فرهنگ نظام ). زدنی با آواز بر صورت یا گردن کسی با کف دست : زمانه بین که ز سرپنجه ٔ ستم هر دم به ...
-
راست روی
لغتنامه دهخدا
راست روی . [ رَ ] (حامص مرکب ) مقابل کجروی . راه راست و مستقیم رفتن : تیرخدنگ شاه به کلک تو داد شغل تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ . سوزنی .و رجوع به راست رفتن و راست رو (راسترو) شود.
-
کفگیر
لغتنامه دهخدا
کفگیر. [ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) چمچه ٔ سوراخ داری که بدان کف چیزی را گیرند. کفک گیر. کفچه . (ناظم الاطباء). یکی از آلات مطبخ با سوراخهای کوچک و دسته دار که کف دیگ را بدان گیرند و پلو را با آن به ظرفها کشند. کف زن . کف زنه . کفچلیز. کپچلاز. کفلیز....