کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کفشدوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کفشدوز
لغتنامه دهخدا
کفشدوز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کفاش . (ملخص اللغات کرمانی ). کسی که کفش می دوزد. (ناظم الاطباء). کفش دوزنده . آنکه کفش دوزد. کفاش . کفشگر. اسکاف . حذأ. ارسی دوز. (یادداشت مؤلف ) : پیر مردی لطیف در بغداددختر خود به کفشدوزی داد. سعدی (گلستان ).مگو کفشدوز...
-
جستوجو در متن
-
کفشدوزک
لغتنامه دهخدا
کفشدوزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) مصغر کفشدوز. || کفشدوز (جانور). رجوع به کفشدوز شود.
-
کفشدوزی
لغتنامه دهخدا
کفشدوزی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل کفشدوز.(فرهنگ فارسی معین ). || (اِ مرکب ) دکان کفشدوز. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کفشدوز شود.
-
چرمینه دوز
لغتنامه دهخدا
چرمینه دوز. [ چ َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) کفشگر و کفشدوز. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم و چرمینه فروش شود.
-
سرگر
لغتنامه دهخدا
سرگر. [ س َ / س ُ گ َ ] (ص مرکب ) کفشگر و کفشدوز. (برهان ). کفشگر و کفشدوز، چه سر بمعنی یک نوع کفشی است که زیر آن از چرم است و روی آن از ریسمان بافته و در شیراز متداول . (آنندراج ) : ای سنایی کسی بجد و بجهدسرگری را سخن سرای کند.سنایی (از جهانگیری ).
-
کفاش
لغتنامه دهخدا
کفاش . [ ک َف ْ فا ] (ص ، اِ) کفشدوز و کفش فروش . (ناظم الاطباء). اسکاف . کفشگر. حذاء. ارسی دوز.لالکایی . (یادداشت مؤلف ). کفاش بر وزن صراف کلمه ای است که از ماده ٔ فارسی بر وزن عربی ساخته اند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز، سال اول شماره ٔ 10 ص 3...
-
طینوث
لغتنامه دهخدا
طینوث . [ طَ / طِ ] (اِ) حیوانی باشد مانند ذَراریح لکن کوچکتر از اوست و فعل ذراریح از او می آید، و ذراریح جانوری است از مگس بزرگتر و عروسک همان است . (برهان ) (آنندراج ). حباحب است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حیوانیست مانند ذراریح لکن کوچکتر و گردتر بود ...
-
نشکرده
لغتنامه دهخدا
نشکرده .[ ن ِ ک ِ دَ / دِ / ن ِ ک َ دَ / دِ ] (اِ) دست افزار کفشدوز و موزه دوز. (لغت فرس اسدی ص 507) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شفره . (از منتهی الارب ). ذرب . (از منتهی الارب ). از میل . (تفلیسی ). ارمیک . محذی . آلت...
-
پینه دوز
لغتنامه دهخدا
پینه دوز. [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) پاره دوز. آنکه کفشهای دریده رادرپی کند. که کفشهای کهنه را اصلاح کند. آنکه بر کفشهای دریده رقعه دوزد. کسی که پارچه بر کفش و جامه و خرقه و امثال آن دوزد. (غیاث ). رقعه دوز : آن پسر پینه دوز شب همه شب تا بروز...
-
احمدپاشا
لغتنامه دهخدا
احمدپاشا. [ اَ م َ ] (اِخ ) (پاپوچجی ...) او در دوره ٔ سلطان محمودخان دوم کاپیتان دریا بود و سمت وزارت داشت و اصلاً از مردم ریزه ٔ طربزون است و در اول در مولد خود کفشدوز بود و در اسلامبول مدتی همین صنعت میورزیدو سپس در ترسانه در خدمت باش چاووشی بدو م...
-
دوز
لغتنامه دهخدا
دوز. (ماده ٔ مضارع دوختن ) این کلمه ماده ٔ مضارع دوزیدن و دوختن است و از ترکیب عطفی آن با ماده ٔ ماضی (دوخت و دوز) حاصل مصدر یا اسم مرکب حاصل شود و در ترکیب با اسم ، صفت فاعلی مرکب از آن بدست می آید، مانند: کفشدوز، و گاه نیز صفت مفعولی ، چون میخ دوز....
-
مشته
لغتنامه دهخدا
مشته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) (از: «مشت » + «ه »، پسوند نسبت و تشبیه ). پهلوی «موستک » (مشت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دسته ٔ هر چیز را گویند عموماً همچو دسته ٔ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن . (برهان ). دسته ٔ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج ) (انجمن ...
-
کفش
لغتنامه دهخدا
کفش . [ ک َ ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است . (برهان ). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند وحکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده . عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج ) (ان...
-
شاگرد
لغتنامه دهخدا
شاگرد. [ گ ِ ] (اِ) آموزنده ٔ علم یا هنر نزد کسی . (فرهنگ نظام ). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم . (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج ). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم...