کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کعب الغزال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کعب دار
لغتنامه دهخدا
کعب دار. [ ک َ ] (نف مرکب ) دارای کعب و کعب در ظرفها حلقه مانندی است متصل به تحت ظرف و غیر از پایه ٔ آن است و بدان ظرف راست بر زمین قرار گیرد و عوام کب دار گویند. (یادداشت مؤلف ).- باطیه ٔ کعب دار یا فنجان کعب دار یا کاسه ٔ کعب دار ؛ باطیه یا فنجان ...
-
دختر کعب
لغتنامه دهخدا
دختر کعب . [ دُ ت َ رِ ک َ ] (اِخ ) رابعه . رجوع به رابعه بنت کعب قزداری شود.
-
ربیعةبن کعب
لغتنامه دهخدا
ربیعةبن کعب . [ رَ ع َ ت ِ ن ِ ک َ ] (اِخ ) ابن مالک بن یعمر، مکنی به ابوفراس اسلمی حجازی ... واقدی گفته او از اصحاب صفة و همیشه همراه حضرت بود تا روزی که حضرت از مدینه خارج شد. او در برید اسلام آورد و تا ایام حرة زنده بود و بسال 63 هَ . ق . در حرة د...
-
ام کعب
لغتنامه دهخدا
ام کعب .[ اُم ْ م ِ ک َ ] (اِخ ) نام دو تن از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 272 شود.
-
بنت کعب
لغتنامه دهخدا
بنت کعب . [ ب ِ ت ُ ک َ ] (اِخ ) رجوع به رابعه ٔ بنت کعب قزداری و لباب الالباب شود.
-
بنی کعب
لغتنامه دهخدا
بنی کعب . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) از ایلات و طوایف خوزستان و به چند طایفه منقسم میشوند: محیسن . ادریسی (دریس ). نصار. البغبش . عساکره . عتقیه . البصوف . البعلی . البنصری . ثوام . مسطور. قصیه . فجیر. و هر یک از طوایف فوق شعب و عشایرمختلفه ای هستند. (از جغر...
-
کعب خلف مسلم
لغتنامه دهخدا
کعب خلف مسلم . [ ک َ خ َ ل َ م ُ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول . واقع در 8هزارگزی جنوب شوش و 4هزارگزی باختری راه شوسه ٔ اهواز به دزفول با500تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرخه و راه در تابستان اتومبیل رو است . (از فرهنگ...
-
وارث بن کعب
لغتنامه دهخدا
وارث بن کعب . [ رِ ث ِ ن ِ ک َ ] (اِخ ) خروصی محمدی ، متوفی در 192 هَ . ق . (مطابق 808 م .) از ائمه ٔ اباضیه درعمان بود. وی نخستین کسی بود از بنی خروص که به امارت رسید. امامت او به سال 179 هَ . ق . بود. سیرتی نیکو داشت و در ایام وی هارون الرشید پسر ع...
-
جستوجو در متن
-
گریچه
لغتنامه دهخدا
گریچه . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) تالار. || خانه ٔ کوچک . || نقب زیرزمین . || چاه زندان .(برهان ) (آنندراج ). رجوع به گریچ شود. || کلوچه . کلیچه . کردی گورسک (شیرین ). حلوایی را نیز گویند که عربان کعب الغزال خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (حاشیه ٔ برهان چ ...
-
آزادمیوه
لغتنامه دهخدا
آزادمیوه .[ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) حلوا و نقلی باشد که از قند یا عسل و مغز بادام و نخود و پسته و فندق مقشر و خلال کرده کنند و آن را شکر بادام نیز گویند : کعب الغزال دارد از بوی مشک سهمی آزادمیوه دارد از قند سوده گردی . بسحاق اطعمه .|| نخود قندی و بادام...
-
غزالی
لغتنامه دهخدا
غزالی . [ غ َ ] (اِخ ) مروزی . عوفی در لباب الالباب (چ 1335 ص 362 او را جزو شعرای آل سلجوق (خراسان ) به شمار آورده ، گوید: آنکه به دام لطف طبع غزال لطایف صید کردی وجان را از لذت شعر و غزل او کعب الغزال به کام رسیدی . این یک غزل از منشآت اوست ، که میگ...
-
پانید
لغتنامه دهخدا
پانید. (اِ) فنید. فانید. فانیذ. پانیذ. بنید. شکرقلم . شکربرگ . قند مکرّر. قند سفید. (برهان ). نوعی از حلوا مانند شکر لیکن از آن غلیظتر. کعب الغزال . و بعضی آنراشکر گفته اند. (رشیدی ) : مغون ، ولاشگرد، کومین ، بهروکان ، منوکان ، شهرک هائیند [ از کرمان...
-
رسته
لغتنامه دهخدا
رسته . [ رُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) روییده و بالیده و سبزشده . (ناظم الاطباء). اسم مفعول از مصدر رستن به معنی روییدن . روییده . نموکرده .بالیده . (فرهنگ نظام ). روییده . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان...
-
گروهه
لغتنامه دهخدا
گروهه . [ گ ُ هََ / هَِ ] (اِ)گلوله خواه گلوله ٔ ریسمان باشد و خواه گلوله ٔ توپ وتفنگ و گلوله ٔ بازی و گلوله ٔ خمیر نان و پنبه و گلوله ٔ کمان گروهه و امثال آن و بعربی جلاهق خوانند. (برهان ) (آنندراج ). گلوله ٔ کمان گروهه و امثال آن و بعربی جلاهق خوان...
-
غزال
لغتنامه دهخدا
غزال . [ غ َ ] (ع اِ) آهوبره که در حرکت و رفتار آمده باشد. یا آهوبره ٔ نوزاده تا که نیک دونده گردد. ج ، غِزلَة، غِزلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) . فارسیان آهو استعمال کنند. (از آنندراج ). آهوبره . (غیاث اللغات ). آهوبره چون در حرکت آید. (بحر الجواه...