کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کریص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کریص
لغتنامه دهخدا
کریص . [ ک َ ] (ع اِ) پنیر با طرثوث یا با حمصیص آمیخته یا پنیر بی آمیغ. (منتهی الارب ). کشک با طرثوث یا حمصیص آمیخته و کشک بی آمیغ. (ناظم الاطباء).کشک با طرثوث یا حمصیص و این دو گیاهند و گفته اند کشک مطلقاً. (از اقرب الموارد). || ذخیره . (از اقرب الم...
-
کریص
لغتنامه دهخدا
کریص . [ ک َ ] (ع مص ) کرص . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با خرما آمیختن پنیر را. (منتهی الارب ). || کوفتن . کرصه ؛کوفت پنیر را. (از منتهی الارب ). رجوع به کرص شود.
-
واژههای همآوا
-
کریث
لغتنامه دهخدا
کریث . [ ک َ ] (ع ص ) بددل در امور. یقال انه لکریث الامر اذا کعّ و نکص . (منتهی الارب ). || امر کریث ؛ کار در اندوه اندازنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
کریس
لغتنامه دهخدا
کریس . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) گریس . کرس . کرش . (فرهنگ فارسی معین ). فریب و خدعه و چاپلوسی باشد. (برهان ) (آنندراج ). کریسه . فریب و چاپلوسی . (جهانگیری ). رجوع به کرش شود.
-
جستوجو در متن
-
تکریص
لغتنامه دهخدا
تکریص . [ت َ ] (ع مص ) کریص خوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کریص شود.
-
کریض
لغتنامه دهخدا
کریض . [ ک َ ] (ع اِ) نوعی از پنیر. (منتهی الارب ). نوعی از کشک . (ناظم الاطباء). نوعی از کشک و گفته اند که مصحف کریص است . (از اقرب الموارد).
-
کرص
لغتنامه دهخدا
کرص . [ ک َ ] (ع مص ) کریص . کوبیدن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و گفته اند فشردن با دست و منه : الکریص من الطراثیت یدق فیکرص بالید؛ ای یعصر. (از اقرب الموارد). آمیختن چیزی را. (ناظم الاطباء). آمیختن خرما را. (از اقرب الموارد). با خرما آمیختن ...
-
یخنی
لغتنامه دهخدا
یخنی . [ ی َ ](ص ، اِ) به معنی پخته باشد که در مقابل خام است . (برهان ). پخته . ضد خام . (ناظم الاطباء). پخته . (انجمن آرا) (از آنندراج ). پخته و مطبوخ . (غیاث ) : خیز ای وامانده ٔ دیده ضررباری این حلوای یخنی را بخور . مولوی .- یخنی کردن گوشت ؛ پختن...
-
جا
لغتنامه دهخدا
جا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ . اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا ...