کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کباده کشیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کباده کشیدن
لغتنامه دهخدا
کباده کشیدن . [ ک َب ْ با دَ / دِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) ورزش کردن با کباده که از آلات ورزش زورخانه است . || در تهیه و تدارک رتبه و درجه ٔ بالاتر بودن . (ناظم الاطباء).- کباده ٔ وزارت کشیدن ؛ داعیه ٔ وزارت داشتن . مدعی استحقاق وزارت بودن . (یاددا...
-
واژههای مشابه
-
کباده کش
لغتنامه دهخدا
کباده کش . [ ک َب ْ با دَ / دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه کباده کشد. آنکه کباده را که آلت آهنین است بالای سر از جانبی به جانب دیگر به حرکت آرد نیرومند شدن عضلات را. || مجازاً جویای نام و مقام . طالب و خواستار درجه و مقام . آنکه داعیه ٔ بدست آوردن مق...
-
جستوجو در متن
-
لیزم
لغتنامه دهخدا
لیزم . [ زُ ] (اِ) کباده را گویند و آن کمانی باشدنرم و سست که بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان ).
-
لزوم
لغتنامه دهخدا
لزوم . [ ل ُ ] (اِ) کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان ) (آنندراج ). لیزم . (آنندراج ) : ای به بازوی قوّت تو شده مر فلک را کمان کمان لزوم .سوزنی (از آنندراج ).
-
کمان کشیدن
لغتنامه دهخدا
کمان کشیدن . [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را : چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان . ناصرخسرو.پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک نرفته هیچ خدنگی خطا ...
-
کشیدن
لغتنامه دهخدا
کشیدن . [ ک َ / ک ِدَ ] (مص ) (از: کش + یدن ، پسوند مصدری ) بردن . گسیل داشتن . سوق دادن . از جای به جائی نقل مکان دادن . (یادداشت مؤلف ). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن . منتقل ساختن : که گستهم و بندوی را کرده بندبزندان کشیدند ناسودمند. فردوسی ...
-
داعیة
لغتنامه دهخدا
داعیة. [ ی َ] (ع ص ) تأنیث داعی . || (اِ) خواهش و اراده . ج ، دواعی . (غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج ، داعیات . آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد : صد ساله ره است راه وصلت با داعیه ٔ تو نیم گام است . ...
-
زورخانه
لغتنامه دهخدا
زورخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن ورزشهای قدیمی کنند. باشگاه ورزشهای باستانی . (فرهنگ فارسی معین ). محل ورزشهای پهلوانی ایران ،معروف به ورزش باستانی . زورخانه های قدیمی ایران بناهایی هستند مسقف که بوسیله ٔ پنجره ای که در سقف بنا تعبیه ...