کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کاک
لغتنامه دهخدا
کاک . (اِ) مرد که در مقابل زن است . (برهان ). به لغت ماوراءالنهر مرد باشد. (لغت نامه ٔ اسدی ) : همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب همه بومره ٔ نجدی همه چون کاک غدنگ . قریعالدهر. || مردم که آدمی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || مردمک چشم که به عربی ...
-
کاک
لغتنامه دهخدا
کاک . (اِخ ) نام قلعه ای است در آذربایجان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : سلطان پس از غلبه بر گرجیان بدفع او رفت و قلاع مستحکمه ٔ او مثل شکان و علی آباد را مسخر ساخت و قلعه ٔ کاک را پس از سه ماه محاصره گرفت . (تاریخ مفصل ایران عباس اقبال ص 129...
-
واژههای مشابه
-
الی کاک
لغتنامه دهخدا
الی کاک . [ اَ ] (اِ مرکب ) آلوکک . الیکک . آلبالوی جنگلی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به الیکک شود.
-
خانجه کاک
لغتنامه دهخدا
خانجه کاک . [ ج َ ] (اِخ ) موضعی است واقع در 29 هزارگزی جنوب شرق شهر قندهار و بین خط 65 درجه و 31 دقیقه و 47 ثانیه ٔ طول البلد شرقی و خط 31 درجه و 28 دقیقه و 30 ثانیه ٔ عرض البلد شمالی واقع است . (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2).
-
واژههای همآوا
-
کعک
لغتنامه دهخدا
کعک . [ ک َ ] (معرب ، اِ) کاک (این کلمه معرب کاک است ). نان خشک که از آرد خشکه بی شیر و روغن پخته شود. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). فرنیه . نان خشک . بقسمات . بقسماط. بشماط. خبز رومی . (یادداشت مؤلف ). کلیچه . (نصاب ) : بابک ...
-
جستوجو در متن
-
قاق
لغتنامه دهخدا
قاق . (اِ) گفته اند معرب کاک بمعنی کعک است . (فهرست مخزن الادویه ).
-
غاغ
لغتنامه دهخدا
غاغ . (اِ) نانی است روغنی که خشک می کنند (در تداول خراسان ) کاک هم در قدیم می گفته اند و در منتهی الارب بسیار این کلمه آورده شده است . در تداول امروز تهران بنوعی نان خشک بی روغن (تست دراژه ) سوخارین گویند. معرب آن کعک است . و رجوع به کعک و کاک شود.
-
کیک
لغتنامه دهخدا
کیک . (اِ) مردمک چشم . کاک . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). مردمک دیده ، به این معنی و به معنی بعد اماله ٔ کاک . (فرهنگ رشیدی ). مردمک چشم را هم می گویند. (برهان ) (آنندراج ). ممال کاک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کاک . مردمک چشم . مردم . مردمه . مردمک ...
-
کعکی
لغتنامه دهخدا
کعکی . [ ک َکی ی ] (ص نسبی ) کاک فروش . کعک فروش . (مهذب الاسماء).
-
سلجن
لغتنامه دهخدا
سلجن . [ س ِل ْ ل َ ] (ع اِ) کاک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
فرنیة
لغتنامه دهخدا
فرنیة. [ ف ُ نی ی َ ] (ع اِ) کاک . نان خشک . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
کک
لغتنامه دهخدا
کک . [ ک َ ] (اِ) نانی باشد که از آرد خشکه پزند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نان تنک که از خشکه پزند و بدین معنی مخفف کاک است که قاق معرب آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). کاک . کعک . رجوع به هریک از این مترادفات شود.