کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاردی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کاردی
لغتنامه دهخدا
کاردی . (اِ) نامی است که در «نور» (مازندران ) به بارهنگ دهند. رجوع به بارهنگ شود.
-
کاردی
لغتنامه دهخدا
کاردی . (ص نسبی ) منسوب به کارد.- گوسفند (گاو) کاردی ؛ گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند.|| (اِ) شفتالوی بزرگ دیررس . قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند. هلوی کاردی .
-
واژههای مشابه
-
کاردی کردن
لغتنامه دهخدا
کاردی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آماده ساختن گوشت را برای کباب بوسیله ٔ دم کارد. با دم کارد بسیار بر گوشت زدن تا آسانتر کباب شود.
-
جستوجو در متن
-
گزر
لغتنامه دهخدا
گزر. [ گ َ زَ ] (اِ) کاردی که کفاشها برای بریدن چرم بکار برند (لهجه ٔ قزوین ).
-
ممهاة
لغتنامه دهخدا
ممهاة. [ م ُ ] (ع ص ) آب داده : سکین ممهاة؛ کاردی آب داده . (مهذب الاسماء).
-
ذوالقرح
لغتنامه دهخدا
ذوالقرح . [ ذُل ْ ق َ ] (اِخ ) لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت . (منتهی الارب ) (المرصع). و قیل معویةابن الکلبی . (از حاشیه ٔ المرصع خطی ).
-
زلفنجانه
لغتنامه دهخدا
زلفنجانه . [ زُ ف ِ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) شمشیر و خنجر و کاردی که از نقره ساخته شده باشد و یا قبضه و دسته ٔ آن از نقره بود. || (اِخ ) نام پادشاهی در قدیم . (ناظم الاطباء).
-
کارد قصابی
لغتنامه دهخدا
کارد قصابی . [ دِ ق َص ْ صا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاردی که قصابان به کار برند. کارد گوشت کوب .
-
برسم چین
لغتنامه دهخدا
برسم چین . [ ب َ س َ ] (اِ مرکب ) کاردی بود که دسته ٔ آن هم از آهن باشد و فارسیان بدان برسم از درخت ببرند. (برهان ) (آنندراج ) و رجوع به برسم شود.
-
ذبیح
لغتنامه دهخدا
ذبیح . [ ذَ ] (ع ص ، اِ) ذبح . مذبوح . بسمل . گلوبریده . گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحة. قربانی . حیوان ذبح شده . حیوان که برای گلو بریدن است . گوسفند کشتنی . چارپا که برای کشتن باشد. ج ، ذَبحی ̍، ذَباحی ̍.
-
خوخ اقرع
لغتنامه دهخدا
خوخ اقرع . [ خ َ خ ِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) برگی هندی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). شفتالوی کاردی . (بحر الجواهر).
-
یاه
لغتنامه دهخدا
یاه . (اِخ ) لفظی است مختصر که ازبرای یهوه استعمال میشود و این لفظ به معنی قائم بالذات است . (قاموس کتاب مقدس ). || کلمه ای که به تکرار در طلسمات می آورده اند،در کاردی نویسند و آن را به زبان لیسند: یا اﷲ یا اﷲ، یا قدوس (3بار)، یایا (5 بار)... یاه یاه...
-
سمو
لغتنامه دهخدا
سمو. [ س َ] (اِ) تره ٔ دشتی و آن سبزی باشد که طعام خورند. (برهان ) (آنندراج ) (اوبهی ) (فرهنگ رشیدی ) : تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت . رودکی .هر یکی کاردی ز خان برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت .رودکی .