کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاردار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کاردار
لغتنامه دهخدا
کاردار. (اِ) غارسنگ . کلوخ (؟). (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
-
کاردار
لغتنامه دهخدا
کاردار. (اِخ ) یکی از پسران سه گانه ٔ وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ ...
-
کاردار
لغتنامه دهخدا
کاردار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان ). عامل . (دهار) (تفلیسی ). والی . (ربنجنی ) (تفلیسی ). حاکم . صاحب منصب . (ناظم الاطباء). وکیل . مأمور : پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت ، به جهان اندر، ...
-
جستوجو در متن
-
کارداران
لغتنامه دهخدا
کارداران . (اِ مرکب ) ولاة. ج ِ کاردار. رجوع به مدخل کاردار شود.
-
کارداران
لغتنامه دهخدا
کارداران . (اِخ ) نام قریه ٔ منسوب به کاردار پسر مهر نرسه . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 302). و رجوع به کاردار شود.
-
مشغل
لغتنامه دهخدا
مشغل . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) کاردار و مشغول در کار. (ناظم الاطباء).
-
شارژه دافر
لغتنامه دهخدا
شارژه دافر. [ ژِ ف ِ ] (فرانسوی ، اِ مرکب ) لغت فرانسوی متداول در زبان فارسی که معادل آن را کاردار گرفته اند. در تداول فارسی زبانان این کلمه شارژدافر است و نیز در برخی از کتب بصورت اخیر ضبط گردیده . رجوع به کاردار شود.
-
غارسنگ
لغتنامه دهخدا
غارسنگ . [ رِ س َ ] (اِ مرکب ) کاردار. کلوخ (؟) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
-
شغل
لغتنامه دهخدا
شغل .[ ش َ غ ِ ] (ع ص ) باکار و کاردار و مشغول . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد باکار. (منتهی الارب ).
-
شغیل
لغتنامه دهخدا
شغیل . [ ش َ ] (ع ص ) باکار و کاردار و مشغول . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی مشغول . (آنندراج ). و رجوع به شَغِل و مشغول شود.
-
کارداری
لغتنامه دهخدا
کارداری . (حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت . حکومت : بخدائی که کرد گردون راکلبه ٔ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش .انوری .
-
نائب سفارت
لغتنامه دهخدا
نائب سفارت . [ ءِ ب ِ س ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) دبیر. کارمند سفارتخانه که مانند وزیر مختار وسفیرکبیر دارای مصونیت سیاسی است و در غیاب آنها میتواند کاردار (شارژدافر) بشود. (فرهنگستان ایران ).
-
کارمند
لغتنامه دهخدا
کارمند. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خدمتکار. (غیاث ) (آنندراج ). دارنده ٔ کار. کاردار دفتری . کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن . (فرهنگستان ). خدمت گزار اداری . مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری . ج ، کارمندان . || کارآمد و ...
-
مصلحت گزار
لغتنامه دهخدا
مصلحت گزار. [ م َ ل َ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) خیراندیش . صلاح اندیش . || عاقل و زیرک و هوشیار. || کارگزار. (ناظم الاطباء). مباشر. || مشاور. مستشار. رایزن . (از یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح سیاسی در دولت عثمانی ) کاردار سفارت .