کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ژنشناس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ژن
لغتنامه دهخدا
ژن . [ ژَ ] (ص ) زشت . بدهیئت . (آنندراج ). در زبان پهلوی زشت باشد. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 51). فرومایه . دون . (ظاهراً از مجعولات شعوری است ).
-
ژن
لغتنامه دهخدا
ژن . [ ژِ ] (اِخ ) (ایتالیایی : جِنُوا ) نام شهری در ایطالیا پایتخت لیگوری ، بندری بر ساحل خلیج ژِن از فروع دریای مدیترانه ، دارای 630000 تن سکنه و آن شهری باشکوه و دارای قصور عالیه و موزه های پرنفایس و بندری تجارتی است و بدانجا کارخانه های صنعتی و ک...
-
ژن
لغتنامه دهخدا
ژن .[ ژُ ] (اِخ ) نام کرسی بخش لاند از ولایت مُن -دو-مارسان ، دارای 608 تن سکنه .
-
شناس
لغتنامه دهخدا
شناس .[ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم ) مخفف شناسنده . در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین ). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ...
-
تانی ژن
لغتنامه دهخدا
تانی ژن . [ ژِ ] (فرانسوی ، اِ) یا «دی - آستیل آمین » در حقیقت اتر دیاسِتیک تانن است که بشکل گرد زردرنگ خاکستری بی بو و طعم یا با طعمی ترش یافت شود و در آب غیرمحلول و در اسیدها و محلولهای قلیایی حل میگردد. دارای 85 درصد تانن است و با آلبومین و ژلاتین...
-
پیوه ژن
لغتنامه دهخدا
پیوه ژن . [ وِ ژَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی دهستان بخش فریمان شهرستان مشهد. واقع در 65 هزارگزی شمال باختری فریمان به 6 هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی تهران به مشهد، کوهستانی ، معتدل . دارای 1919 تن سکنه . آب آنجا از قنات . محصول آن غلات و انواع میوه جات ، شغل...
-
پیوه ژن
لغتنامه دهخدا
پیوه ژن . [ وِ ژَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای چهارگانه ٔ بخش فریمان شهرستان مشهد واقع در شمال شوسه ٔ عمومی مشهد بطهران و باختر دهستان پائین ولایت و جنوب خاوری کوه بینالود و بخش قدمگاه و جنوب دهستان ارومه . موقعیت دهستان کوهستانی و هوای آن معتدل و د...
-
ژن خان
لغتنامه دهخدا
ژن خان . [ ژَ ] (اِخ ) تولی خان . (دیوان رودکی ج 1 ص 187).
-
اری ژن
لغتنامه دهخدا
اری ژن . [ اِژِ ] (اِخ ) ژان اسکات . فیلسوف و متکلم . مولد او اسکاتلند یا ایرلند به سال 833 م . وی در اظهار عقاید خویش جسور بود و شارل لوشو او را نزد خود خواند. اری ژن به سال 880 م . درگذشت .
-
کتاب شناس
لغتنامه دهخدا
کتاب شناس . [ ک ِ ش ِ ] (نف مرکب ) کتاب شناسنده . کسی که شناسایی به احوال کتابها و مصنفان و مؤلفان و مترجمان دارد. عالم فن کتاب شناسی . (فرهنگ فارسی معین ). بصیر در شناخت کتاب .
-
گیتی شناس
لغتنامه دهخدا
گیتی شناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده ٔ عالم . شناسنده ٔ گیتی . مجرب . دنیادیده : مرا از تو آنگاه بودی سپاس ترا خواندمی شاه گیتی شناس . فردوسی .مگر نشنیدی از گیتی شناسان که باشد بر نظاره جنگ آسان . (ویس و رامین ). || بمجاز، جغرافی دان : نخستین طرازی...
-
گیاه شناس
لغتنامه دهخدا
گیاه شناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) آنکه گیاه شناسد. شناسنده ٔ گیاهان و دانا به علوم گیاهشناسی . نباتی . (ذیل اقرب الموارد). نبات شناس . عَشّاب . (ذیل اقرب الموارد). حَشایِشی . متخصص در شناختن گیاهان . (از ذیل اقرب الموارد). شَجّار. (ذیل اقرب الموارد).
-
کواکب شناس
لغتنامه دهخدا
کواکب شناس . [ ک َ ک ِ ش ِ ] (نف مرکب ) منجم . (آنندراج ). منجم . اخترشناس . (فرهنگ فارسی معین ). ستاره شناس .
-
گاه شناس
لغتنامه دهخدا
گاه شناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) وقت شناس .
-
کعبه شناس
لغتنامه دهخدا
کعبه شناس . [ ک َ ب َ یا ب ِ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده ٔ کعبه . آنکه کعبه شناسد. عارف به کعبه : خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که اودر حرم خدایگان کرده بجان مجاوری .خاقانی .