کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چیره دل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چیره دل
لغتنامه دهخدا
چیره دل . [ رَ / رِ دِ] (ص مرکب ) قوی دل . بی پروا. پردل . جسور : به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی .دقیقی .
-
واژههای مشابه
-
زبان چیره
لغتنامه دهخدا
زبان چیره . [ زَ ن ِ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبانی که در سخن قوی باشد، بدون لکنت و تردید سخن بگوید. زبان سخن گو.
-
چیره آمدن
لغتنامه دهخدا
چیره آمدن . [ رَ / رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مسلط شدن . استیلا یافتن . فائق آمدن . برتر آمدن : دو رخ و دو لبت به رنگ و مزه چیره آمد بر ارغوان و شکر.عنصری .
-
چیره خوردن
لغتنامه دهخدا
چیره خوردن . [ رَ / رِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) با تسلط و احاطه خوردن . با ولع خوردن .اشتر گرسنه کسیمه خوردکی شکوهد ز خار چیره خورد.رودکی .
-
چیره داشتن
لغتنامه دهخدا
چیره داشتن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) غالب داشتن . مسلط داشتن : عقل بر هوای نفس چیره داشتن : (تحفةالملوک ).
-
چیره سخن
لغتنامه دهخدا
چیره سخن . [ رَ / رِ س ُ خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) بلیغ. زبان آور. سخنور. مسلط بر سخنگوئی : خردمند و دانا و چیره سخن جوانه به سال و به دانش کهن . فردوسی .ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا برگشاده مکن . فردوسی .وزآن پس فرستاد مردی کهن بنزدیک بهرام چیره...
-
چیره کردن
لغتنامه دهخدا
چیره کردن . [ رَ / رِ ک َ رَ ] (مص مرکب ) مسلط کردن . فایق کردن . تغلیب . اِدالَه . اظهار.- چیره کردن بر کسی یا چیزی ؛ مسلط کردن بر... مستولی کردن بر... : دَرِ خوردنت چیره کن بر نهاداگر خود بمانی دهد آنکه داد. فردوسی .- چیره کردن کسی یا چیزی را بر ک...
-
چیره گردانیدن
لغتنامه دهخدا
چیره گردانیدن . [ رَ / رِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) چیره کردن . غلبه و تسلط دادن . تغلیب . (منتهی الارب ).
-
چیره بازو
لغتنامه دهخدا
چیره بازو. [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) توانا. قادر : بداد و دهش چیره بازو بودجهانبخش بی همترازو بود.نظامی .
-
چیره بند
لغتنامه دهخدا
چیره بند. [ رَ / رِ ب َ ] (ص مرکب ) دستاربند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : عجب نیست از سرو بالابلندکه از عشق پیچان شود چیره بند. طغرا (از آنندراج ).|| به اصطلاح رقاصان هند زنی را گویند که به تقلیدامردان چیره بر سر بندد و رقص کند. || باکره و دوشیزه . (...
-
چیره دست
لغتنامه دهخدا
چیره دست . [ رَ / رِ دَ ] (ص مرکب ) چیردست . ماهر. زبردست . توانا. قادر. حاذق : بیامد یکی موبد چیره دست مر آن ماهرخ را به می کرد مست . فردوسی .نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس عنقاندیده صورت عنقا کند همی . ؟ (از کلیله ).این کارهای من که گره در گره شده...
-
چیره دستی
لغتنامه دهخدا
چیره دستی . [ رَ /رِ دَ ] (حامص مرکب ) عمل چیره دست . مهارت . استادی . حذاقت . مهارت . || غلبه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی : مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار. فرخی .حربی سخت بکردند یا...
-
چیره زبان
لغتنامه دهخدا
چیره زبان . [ رَ / رِ زَ ] (ص مرکب ) زبان آور. نطاق . بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان . سخندان . حرّاف (در تداول فارسی زبانان ). فصیح : بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران . فردوسی .بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان . فردوسی ...
-
چیره زبانی
لغتنامه دهخدا
چیره زبانی . [ رَ / رِ زَ ] (حامص مرکب ) زبان آوری . سخندانی . فصاحت . بلاغت . گشاده زبانی : جوانی گذشت و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی . رودکی .به خاموش چیره زبانی دهدبه فرتوت زور جوانی دهد.اسدی (گرشاسب نامه ).