کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چوب و چماق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چوب و چماق
لغتنامه دهخدا
چوب و چماق . [ ب ُ چ ُ ] (ترکیب عطفی ، از اتباع ) (یادداشت مؤلف ). رجوع به چوب و رجوع به چماق شود.- چوب و چماق همراه داشتن یا با چوب و چماق آمدن ؛ متعرض بودن یا بتعرض بر کسی درآمدن .
-
واژههای مشابه
-
دست چوب
لغتنامه دهخدا
دست چوب . [ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدست . چوبدستی . (آنندراج ). چوبی که هنگام راه رفتن به دست گیرند. (ناظم الاطباء). عصا.
-
زرده چوب
لغتنامه دهخدا
زرده چوب . [ زَ دِ ] (اِ مرکب ) چوبی که با آن رنگ زرد می کنند. || نوعی از سریش . || قطعه ٔ بزرگی از چوب درخت عشر. (ناظم الاطباء).
-
سیه چوب
لغتنامه دهخدا
سیه چوب . [ ی َه ْ ] (اِ مرکب )درختی که مَن ّ شیرخشت بر آن افتد. (بحر الجواهر). گیاهی که شیرخشت بر آن نشیند. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
شش چوب
لغتنامه دهخدا
شش چوب . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) مبال اردو. مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند. مستراحهای چوبین قابل حمل در اردوها. (یادداشت مؤلف ).
-
پله چوب
لغتنامه دهخدا
پله چوب . [ پ َ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) بازی الک دولک . رجوع به الک دولک شود.
-
چوب بازیدن
لغتنامه دهخدا
چوب بازیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) نیزه زدن . || با نیزه بازی کردن . (ناظم الاطباء). (محتمل است که چوب یازیدن باشد).
-
چوب سید
لغتنامه دهخدا
چوب سید. [ ب ِ س َی ْ ی ِ ] (اِ مرکب ) نامی است که در شاه پسند گرگان به درخت زیتون دهند. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
چوب بازی
لغتنامه دهخدا
چوب بازی . (حامص مرکب ) عمل چوب باز. بازی با چوب . با چوب بازی کردن .
-
چوب بست
لغتنامه دهخدا
چوب بست . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل . در 14 هزارگزی جنوب بابل .165 تن سکنه دارد. از رودخانه ٔ سجادرود آبیاری میشود. محصولاتش برنج ، پنبه ، نیشکر، غلات ، کنف است . صیفی کاری در آنجا رواج دارد. مردمش بکشاورز...
-
چوب تراش
لغتنامه دهخدا
چوب تراش . [ ت َ ] (نف مرکب ) تراشنده ٔ چوب . خراشنده وورقه ها از سطح چوب برکننده . نحات . خراط. || (اِ مرکب ) رند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). رنده . آلتی که بدان از سطح چوب ورقه های نازک جدا کنند.
-
چوب جارو
لغتنامه دهخدا
چوب جارو. (اِ مرکب ) هر یک از ساقه های گیاه جارو که برای روفتن بهم دسته کنند.
-
چوب خواره
لغتنامه دهخدا
چوب خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) چوبخوار. چوب خوارک . سرفه . (زمخشری ). ارضه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (دستور اللغة). موریانه . اورنگ (در تداول مردم قزوین ). رجوع به موریانه شود.
-
چوب دشت
لغتنامه دهخدا
چوب دشت . [ دَ ] (اِخ ) از قرای بلوک چنارانست بسمت قوچان . (مرآت البلدان ج 4 ص 276).