کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چشمپارگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
پارگی
لغتنامه دهخدا
پارگی . [ رَ / رِ ] (حامص )چگونگی چیزی پاره . انخراق . کهنگی و دریدگی . (غیاث اللغات ). || قحبگی . (برهان ). || (اِ) حوض کوچک که آب غسلخانه و مطبخ در آن جمع شود. (غیاث اللغات ). و ظاهراً مصحف یا مخفف پارگین است .
-
کون پارگی
لغتنامه دهخدا
کون پارگی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) کون دادن . (از آنندراج ). مخنثی . (ناظم الاطباء). امردی . مخنثی . (فرهنگ فارسی معین ) : زخمی که بر آن جفته ٔ سیم اندام است شق القمر معجز کون پارگی است . علی قلی بیک ترکمان (از آنندراج ).|| فضیحت . رسوایی . (از ناظ...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ / چ ِ ش ُ ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آمده است ...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت اس...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است . جلگه و معتدل است و 792 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، زیره و پنبه ، شغل اهالی زراعت وراه...
-
کج چشم
لغتنامه دهخدا
کج چشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کج بین . لوچ . احول . کاج . (ناظم الاطباء): اقبل ، کج چشم چندانکه گویی بسوی بینی خود نگاه می کند. (منتهی الارب ).
-
کلیک چشم
لغتنامه دهخدا
کلیک چشم . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) احول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
گریه چشم
لغتنامه دهخدا
گریه چشم . [ گ ِرْ ی َ / ی ِ چ َ ] (ص مرکب ) چشمان اشک آور یا اشکین .
-
گزیدن چشم
لغتنامه دهخدا
گزیدن چشم . [ گ َ دَ ن ِ چ َ ] (مص مرکب ) چشم زخم رسانیدن . (آنندراج ). چشم زخم خوردن : چنانکه نیل بود مانع پریدن چشم بخط رخ تو امان یافت از گزیدن چشم .صائب (از آنندراج ).
-
گل چشم
لغتنامه دهخدا
گل چشم . [ گ ُ ل ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سفیدی کوچک که بر سیاهی پیدا آید. (غیاث ). داغی که در سیاهی چشم گل کند. (آنندراج ). گل دیده . (مجموعه مترادفات ص 301).
-
گلاب چشم
لغتنامه دهخدا
گلاب چشم . [ گ ُ ب ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 42) : هرچند از آفتاب بود تلخی گلاب شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم .صائب (از آنندراج ).
-
گستاخ چشم
لغتنامه دهخدا
گستاخ چشم . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه از چشمهای او غضب و غصه ظاهر باشد و هر که آن چشم را ملاحظه نماید هیبتی در دلش جای کند یا آنکه از هیچ مهلکه و آفتی چشم خودرا بر هم نزند و نپوشد، بلکه چهار چشم باشد و این دلیل کمال تهور و بیباکی است . (آنندرا...
-
گران چشم
لغتنامه دهخدا
گران چشم . [ گ ِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) بزرگ چشم . (منتهی الارب ). علی (بن ابیطالب ) مردی بود معتدل قامت ضخم شکم سخت عظیم ، سپید، سر و ریش بزرگ داشت چنانکه همه ٔ سینه بپوشانیدی و گران چشم بود، اما نیکوروی بود و با هیئت و موی بسیار بود بر سینه ٔ وی . (...
-
گربه چشم
لغتنامه دهخدا
گربه چشم . [ گ ُ ب َ / ب ِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کسی که مردمک عمودی دارد. کاس . ازرق . زرقاء. زاغ چشم . کبودچشم : صالح گفت : چه خواهید؟ گفتند: آن خواهیم که از این کوه سنگ خارا شتری بیرون آوری ماده با بچه ٔ سرخ موی و گربه چشم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلع...
-
گرسنه چشم
لغتنامه دهخدا
گرسنه چشم . [ گ ُ رِ / رُ ن َ / ن ِ / گ ُ س َ / س ِن َ / ن ِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از بخیل و ممسک باشد. (برهان ) (غیاث ) (انجمن آرا). حریص : مرغیم گنگ و مور گرسنه چشم کس چومن مرغ در حصار نکرد. خاقانی .ز من مرنج چو بسیار بنگرم سویت گرسنه چشمم و ...