کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چرخش در زاویۀ جادویی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دود افکندن
لغتنامه دهخدا
دود افکندن . [ اَ ک َ دَ] (مص مرکب ) دود برافکندن . دود برانگیختن . دود برآوردن . || کنایه از جادویی است : به دود افکندن آن زلف سرکش که چون دودافکنان در من زد آتش . نظامی .رجوع به دودافکن و دودافکنی شود.
-
فسون نامه
لغتنامه دهخدا
فسون نامه . [ ف ُ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کتابی که در آن فسون و جادویی نوشته باشند. افسون نامه : فسون نامه ٔ زند را تر کنندوگرنه بزندان دفتر کنند.نظامی .
-
فرهست
لغتنامه دهخدا
فرهست . [ ف َ هََ ] (اِ) در زبان پهلوی فرهست صیغه ٔ تفضیلی از فره به معنی بسیار، و خود به معنی بیشتر است . صادق هدایت در مجله ٔ موسیقی آن را پازند فرایست و به معنی فراوانتر دانسته است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || جادویی و سحر. (آنندراج ) (برهان )...
-
هم حقه
لغتنامه دهخدا
هم حقه . [ هََ ح ُق ْ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) دو چیز که در یک ظرف یا قوطی قرار داده شوند. || به کنایه ، دو تن که همنشین و همخانه شوند : مرا با جادویی هم حقه سازی که برسازد ز بابل حقه بازی .نظامی .
-
پیر جادو
لغتنامه دهخدا
پیر جادو. [ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیرساحر. جادوی پیر. || (ص مرکب ) پیرْجادو در ساحری عمر گذارده . در جادویی بس ماهر : یکی نام او بی درفش بزرگ گوی پیر جادوی سینه سترگ . دقیقی .همه پیش او دین پژوه آمدندوزان پیر جادو ستوه آمدند. دقیقی .بدو گفت کا...
-
دودافکنی
لغتنامه دهخدا
دودافکنی . [ اَ ک َ ] (حامص مرکب )دود افکندن . صفت و چگونگی دودافکن . || جادویی . سحاری . پریسایی . (یادداشت مؤلف ) : جهانی چو هندو به دودافکنی چو یغما و خلخ شد از روشنی . نظامی .شب و روز می گشت در چین و رنگ به دودافکنی طشت آتش به چنگ . نظامی .دلش ح...
-
مکحول
لغتنامه دهخدا
مکحول . [ م َ ] (ع ص ) سرمه سا. (غیاث ) (آنندراج ). سرمه کشیده . (ناظم الاطباء). سرمه کرده . به سرمه کرده . سرمه کشیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خمار در سر و دستش به خون هشیاران خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول . سعدی .قرار برده ز من آن دو نرگس...
-
بیداد
لغتنامه دهخدا
بیداد. (اِخ ) نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار. رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری در ترکستان .(ناظم الاطباء). نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادو...
-
چماندن
لغتنامه دهخدا
چماندن . [ چ َ دَ ] (مص ) در سیر و خرام آوردن . (از برهان ) (از آنندراج ). خراماندن و بناز و خرام راه بردن : پی باره ای کو چماند به جنگ بمالد بر و روی جنگی پلنگ . فردوسی .چماند به کاخ من اندرسمندسرم برشود به آسمان بلند. فردوسی .دم سخت گرم دارد که به ...
-
آذرهمایون
لغتنامه دهخدا
آذرهمایون . [ ذَ هَُ ] (اِخ ) نام دختری ازنسل سام ، سادنه ٔ آتشکده ٔ اصفهان ، و گویند او ساحره ای بوده است که چون اسکندر خواست آتشکده ٔ اصفهان خراب کند خود را به صورت ماری مهیب به اسکندر نمود و بلیناس سحر او را باطل کرد، اسکندر آذرهمایون را بدو بخشید...
-
طب
لغتنامه دهخدا
طب . [ طَب ب / طِب ب / طُب ب ] (ع اِ) داروی اندام . داروی نفس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و فی المثل قرب طِب ٌ. و یروی طبّا. و الاصل ان رجلا تزوج اِمراءة، فهدیت الیه ، فلما قعد منها مقعدالرجال من النساء، قال : ابکرٌ انت ام ثیب ٌ، فقالت المثل . (منته...
-
دیو سپید
لغتنامه دهخدا
دیو سپید. [ وِ س ِ ] (اِخ ) پهلوانی بود مازندرانی که رستم زال او را کشت . (برهان ) (از جهانگیری ). نام دیوی که رستم او را در مازندران کشته است . (شرفنامه ٔ منیری ). در افسانه های شاهنامه دیومعروف مازندران و در واقع سردار و پادشاه آن سرزمین در روزگار ...
-
کحیل
لغتنامه دهخدا
کحیل . [ ک َ ] (ع ص ) کحیلة. سرمه دار. (از غیاث اللغات ). چشم باسرمه . (منتهی الارب ). چشم سرمه کشیده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکحول . بسرمه . بسرمه کرده . (یادداشت مؤلف ) : تا غزل خوان را بباید وقت خواندن در غزل نعت از زلف سیاه و وصف از ...
-
زندیک
لغتنامه دهخدا
زندیک . [ زَ ] (ص ، اِ) شخصی را گویند که به اوامر و نواهی کتاب زند و پازند عمل نماید و معرب آن زندیق است . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و عرب این قوم را مجوس نام نهاده اند... (انجمن آرا) (از آنندراج ). در پهلوی...
-
سیمیا
لغتنامه دهخدا
سیمیا. (اِ) علم سیمیا. علم طلسم که از آن انتقال روح در بدن دیگری کنند و به هر شکل که خواهند درآید و چیزهای موهوم در نظر آرند که در حقیقت وجود آنها نباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عبارت است از علم به اموری که انسان متمکن شود بدان از اظهار آنچه مخالف...