کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چارطبع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چارطبع
لغتنامه دهخدا
چارطبع. [ طَ ] (اِ مرکب ) طبایع اربعه . امزجه ٔ اربعه . حرارت و برودت و رطوبت و یبوست . گرمی و سردی و خشکی و تری : گفتم که مرمرا گهر جسم باز گوی گفتا که چارطبع بود جسم را گهر. ناصرخسرو.رنگ از دو سیه سفید بزدای هندوی زچارطبع بگشای . نظامی .مزاجت تر و ...
-
جستوجو در متن
-
چارمسمار
لغتنامه دهخدا
چارمسمار. [ م ِ ] (اِ مرکب ) در این شعر ظاهراً کنایه از چارطبع است : جان کندن تن به چارمسماربر رقص رحیل هست دشوار.نظامی .
-
چارپیوند
لغتنامه دهخدا
چارپیوند. [ پ َی / پ ِی وَ ] (اِ مرکب ) چارطبع (سردی و گرمی و تری و خشکی ) : ز خود بگذر که با این چارپیوندنشایدرست از این هفت آهنین بند.نظامی .
-
چار سرشت
لغتنامه دهخدا
چار سرشت . [ س ِ رِ ] (اِ مرکب ) چارطبع. طبایع اربعه . امزجه ٔاربعه . حرارت و برودت و رطوبت و یبوست : نقش این هفت لوح چار سرشت ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت .نظامی .
-
چاردستور
لغتنامه دهخدا
چاردستور. [ دَ ] (اِخ ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی ، حنفی ، حنبلی ، مالکی ) چارامام . چارخلیفه . چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت : همه کاری از داوری دور کن بدستوری چاردستور کن . نظامی .|| (اِ مرکب ) چارطبع.
-
چارمخالف
لغتنامه دهخدا
چارمخالف . [ م ُ ل ِ ] (اِ مرکب ) چهارمخالف . چهارطبع. چارطبع. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست . گرمی و سردی و خشکی و تری : ز دور هفت رونده طمع مدارثبات میان چارمخالف مجوی عیش لذیذ. سنایی .ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره ام ز دست چارمخالف بنای هشت درم . سنا...
-
چهارطبع
لغتنامه دهخدا
چهارطبع. [ چ َ / چ ِ طَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + طبع) مراد گرمی و سردی و خشکی و تری است . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) : روزی دهان پنج حواس و چهارطبعخوالیگران نُه فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو.ای مهر تو چون چهارطبع اندر خوروز پنج نماز شکر تو واجب تر...
-
خوان
لغتنامه دهخدا
خوان . [ خوا / خا ] (اِ) طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته باشند چه طبق کوچک را خوانچه گویند. (برهان قاطع). سفره ٔ فراخ و گشاده . (ناظم الاطباء). سماط. ابوجامع : همی از آرزوی ... خواجه را گه خوان بجز رونج نباشد خورش بخوانش بر. معروفی .نهادند خوان و ...
-
نهاد
لغتنامه دهخدا
نهاد. [ ن ِ / ن َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر و ریشه ٔ فعل نهادن است . رجوع به نهادن شود. || گذاشت . گذاشتن . مقابل برداشتن . رجوع به نهادن شود : وچون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد و برداشت که ا...
-
طبع
لغتنامه دهخدا
طبع. [ طَ ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده . ج ، طباع . (منتهی الارب ). خوی . (دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت . (مهذب الاسماء). آخشیج . (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی ). سرشت . (مقدمة الادب زمخشری ). خلقت . فطرت . طینت . خمیره . جبلت . نهاد....
-
و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و ن...