کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیشاخه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
شاخه
لغتنامه دهخدا
شاخه . [ خ َ / خ ِ ] (اِ) شاخ درخت . (ناظم الاطباء). فرع . غصن . شاخ . فنن . شغه . شغ. || شعبه . (ناظم الاطباء): شاخه ٔ رود. شاخه ٔ چهل چراغ یک شعبه از چهل چراغ . || فروع و جزئیات : ولیکن دانشومندان اندر شاخه های فقه روز از سپیده دمیدن دارند. (مقدمه ...
-
شاخه
لغتنامه دهخدا
شاخه . [ خ َ / خ ِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه مشهد به باجگیران میان قشلاق و آسیاب خسروخان واقع در 207130 گزی مشهد.
-
شاخة
لغتنامه دهخدا
شاخة. [ خ َ ](ع ص ) (از: «ش ی خ ») معتدل از هر چیزی . (منتهی الارب ).الشاخة من الرجال ؛ المعتدل القد. (اقرب الموارد).
-
شاخه شاخه شدن
لغتنامه دهخدا
شاخه شاخه شدن . [خ َ / خ ِ خ َ / خ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تشعب . انشعاب .
-
شاخه شاخه کردن
لغتنامه دهخدا
شاخه شاخه کردن . [ خ َ / خ ِخ َ / خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به شاخه ها منقسم کردن .
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای روسپی . خجسته .سختیان را گرچه یکمن پی دهد ...
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی...
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . (صوت ) (بکسر اول و بیاء کشیده ) آوائی است نماینده ٔ تعجب و شگفتی .
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ ] (اِ) پایه . قائمه : که خاک منوچهر گاه من است پی تخت نوذر کلاه من است . فردوسی .کسی کش پدر ناصرالدین بودپی تخت او تاج پروین بود.فردوسی .
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ ] (اِ) دنبال . عقب . پشت . پس . دنباله . عقیب . اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او : یکی غرم تازان پی یک سوارکه چون او ندیدم به ایوان نگار. فردوسی .برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش ناشاد کام . فردوسی .یکایک چو از جنگ برگاشت روی پی اند...
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) آنچه در زیر ستونها از زمین کنند و آن را با آهک و سنگ و جز آن استوار کنند استحکام بنا را. بنیان دیوار خانه که در زمین کنند و بخاک و آهک و سنگ استوارسازند. پایه ٔ دیوار و بنا زیرتر از سطح زمین . بنبری . بنوری . بنوره . اُس . اسا...
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ردّ. ایز. اثر. نشان . اثر پای . ردپا.اثر پای بر زمین . نشان و داغ پای بر زمین : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت ... خلق از پس وی سربیرون نهادند و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رس...
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ریع (در گندم و آرد وجز آن ). قوه ٔ کش آمدن . کشش . چسبندگی و قوت : این خمیر پی دارست ؛ چسبندگی و کشش دارد. گندمی پی دار؛ دارای قوت کش آمدن ، باریع. این آرد پی ندارد؛ بی کشش است .
-
پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) قدم . گام . پای . پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان ). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا : ترّست زمین ز دیدگان من چون پی بنهم همی فرولغزم . آغاجی .اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن یک چند گاه زیر پی آهوان سمن . دقی...