کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیشصافی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِ) ظرفی که بدان مایعی را تصفیه کنند. پارچه ای که با آن تفاله ٔچیزها گیرند. آلت تصفیه . مصفاة. پالونه . راووق . مِبزل . صافی که در داروسازی جالینوسی از همه بیشتر مورداستفاده قرار میگیرد صافی چین داری است که از کاغذ بدون چسب تهیه شده است و حتی...
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) (مولانا...) وی از شیخ زادگان کوه صاف است و در نظم تتبع خواجه علیه الرحمة میکرد. این مطلع از اوست :ساقیا سرخوشم و باده ٔ صافم داری گر کنم سرخوشی آن به که معافم داری .(مجالس النفائس ص 79، 80، 255).
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) (میر...) شاعری است . و صاحب صبح گلشن گوید: میر صافی به می سخنوری مست بود. از وطن به خراسان رسید و در آنجا اقامت گزید و در فترت ازبکان ندای ارجعی شنید. او راست :شهی که از اثر عدل اوست تیغ اجل برون ز تهمت خون ریختن چو تیغ جبال بسی نماند ک...
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) ابن ابراهیم بن حسن مقری طرسوسی ضریر، مکنی به ابی البرکات . وی تعبیر خواب میکرد. سپس به حدیث رو آورد و از علی عاقولی و ابراهیم مقدسی خطیب حدیث شنید و بسال 527 هَ . ق . درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) ابن عبداﷲ ارمنی ، مکنی به ابی الحسن . وی حدیث از نصربن ابراهیم زاهد شنید. ابن عساکرگوید: از وی نوشتم ، مردی خیّر و مواظب بر جماعت و کثیرالنافلة بود و بسال 538 هَ . ق . درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) خادم خاص سلطان محمود و مهتر ساقیان وی . بیهقی آرد: امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان [ساقیان ] به دست او بودند آواز داد و گفت طغرل رابه نزد برادرم فرست . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) شاعری است . و صاحب صبح گلشن گوید: از ناظمان صاف گوست که بعضی او را شیرازی و برخی تبریزی نگاشته اند، و رزاق علی الاطلاق وجه رزقش بر معلمی اطفال گذاشته . از اوست :از جهان تنگ آمدم پهلوی مجنونم بریدخانه تاریک است و من بیمار بیرونم برید. (ت...
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) شیخ احمد صافی افندی . وی از متأخّران شعرای عثمانی و مشایخ (طریقت ) مولوی است و از مردم توقا بود و در قیصریه تحصیل کرد و بسال 1250هَ . ق . به قسطنطنیه شد و هیئت و حکمت و فارسی را نیز فراگرفت و به تدریس مثنوی شریف و علوم دیگر پرداخت . تا...
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) میرزا جعفر. رجوع به صافی اصفهانی شود.
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (اِخ ) وی از حاجبان ایلک بود و نام وی در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (ص 233) آمده است .
-
صافی
لغتنامه دهخدا
صافی . (ع ص ) نعت فاعلی از صفوه و صفا. نقیض کدر. روشن . شفاف . خالص . بی دُرد. بی غش . پاکیزه . ناب . مروق . بی آمیغ. زلال . خلاف دُردی : دل از عیب صافی ّ و صوفی بنام به درویشی اندر شده شادکام . فردوسی . رادمردان را هنگام عصیرشاید ار می نبود صافی و ن...
-
پیش
لغتنامه دهخدا
پیش . (اِ) برگ درخت خرما. (جهانگیری ). برگ خرما (لغت بلوچ در چاه بهار و نیک شهر). شاخ درخت خرما. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بگفته ٔ رشیدی لیف خرما، اما در اکثر نسخ پیشن و پیشند است . (انجمن آرا). عباب . || پیس . (برهان ). خرمای ابوجهل . (برهان ...
-
پیش
لغتنامه دهخدا
پیش . (اِ) ساحل . کنار : بیامد تهمتن به توران زمین خرامید تا پیش دریای چین . فردوسی .ز خرگاه تا پیش دریای چین ترا بخشم و گنج ایران زمین . فردوسی .ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین . فردوسی .به گستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچقار تا پیش دری...
-
پیش
لغتنامه دهخدا
پیش . (اِ) ضمه و تلفظ آن «اُ» باشد. ضم ّ (حرکت ). رفع (اِعراب ). یکی از سه حرکت حروف ، دو حرکت دیگر زبر یا فتح و زیر یا کسر است . نیز رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 3 ص 55 فصل تاریخ حرکات حروف شود.- پیش دادن ؛ مضموم خواندن . رجوع به پیش دادن ...
-
پیش
لغتنامه دهخدا
پیش . (اِ) قُبُل . مقابل پس ، دُبُر. مقابل پشت . || بخش قدامی . مقابل قسمت خلفی از چیزی : بدرد همی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش . فردوسی .عقوة، ساحة؛ پیش در. کاثبة؛ پیش شانه جای اسب . هجنع؛ موی پیش سر رفته . وصید؛ پیش آستانه ٔ در. حوزمة؛ پیش ب...