کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیشرفتی به دست آورد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دستمالی
لغتنامه دهخدا
دستمالی . [ دَ ] (حامص مرکب ) عمل دست مالیدن . رجوع به دست مال و دست مالیدن و دست مالی کردن شود.
-
درهم زدن
لغتنامه دهخدا
درهم زدن . [ دَ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) به هم پیوستن .- دست درهم زدن ؛ دست به دست هم دادن . دست خودرا به دست دیگری اتصال دادن : دست درهم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران .منوچهری
-
دست بافت
لغتنامه دهخدا
دست بافت . [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست باف . بافته ٔ دست . که با چرخ نبافته اند. که به دست بافته شده است نه به چرخ : جوراب دست بافت . منسوجات دست بافت . رجوع به دست باف شود.
-
دست مالی کردن
لغتنامه دهخدا
دست مالی کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لمس کردن . برمجیدن . پرماسیدن . بساویدن . بسودن . ببسودن . مالیدن دست به چیزی . دست به چیزی زدن . || دست زده کردن . دست خورده کردن .
-
دست پیرا
لغتنامه دهخدا
دست پیرا. [دَ ] (ن مف مرکب ) پیراییده با دست . پیراسته با دست . پرداخته . به دست صیقلی شده . براق . زدوده : که چون آهن دست پیرای توپذیرای صورت شد از رای تو.نظامی .
-
پشت دستی
لغتنامه دهخدا
پشت دستی . [ پ ُ ت ِ دَ ] (اِ مرکب ) زدن با پشت دست به پشت دست کسی . ضربه ای که با کف دست به پشت دست کسی زنند. || دستکش بی پنجه ٔ زنان .
-
دست خائیدن
لغتنامه دهخدا
دست خائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دست خاییدن . گزیدن دست به دندان . رجوع به دست خاییدن شود.
-
دست کوته
لغتنامه دهخدا
دست کوته . [ دَ ت َه ْ ] (ص مرکب ) دست کوتاه . کوته دست . مخفف دست کوتاه . رجوع به دست کوتاه شود.
-
دست پزا
لغتنامه دهخدا
دست پزا. [ دَ پ َ ] (ن مف مرکب ) دست پز. با دست پخته شده . رجوع به دست پز شود.
-
دستی فروشی
لغتنامه دهخدا
دستی فروشی . [ دَ ف ُ ] (حامص مرکب ) دست فروشی . عمل دست فروش . و رجوع به دست فروشی شود.
-
دستفشار
لغتنامه دهخدا
دستفشار. [ دَ ت َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشار. فشرده شده با دست . رجوع به دست افشار در ردیف خود شود.
-
گل آویز
لغتنامه دهخدا
گل آویز. [ گ َ ] (نف مرکب ) دست به گریبان . دست به یقه . مرکب است از گلو و آویز. آویختن .
-
دست اورنجن
لغتنامه دهخدا
دست اورنجن . [ دَ اَ / اُو رَ ج َ ] (اِ مرکب ) دست آورنجن . دست برنجن . النگو. دست بند : من از دست دل پرشیون خویش همی پیچم چو دست اورنجن خویش . عطار (از آنندراج ).و رجوع به دست آورنجن و دست برنجن در ردیفهای خود شود.
-
دست ساییدن
لغتنامه دهخدا
دست ساییدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دست سائیدن . دست سودن . با دست لمس کردن . دست زدن . پرداختن : به چیزی که بر ما نیاید شکست بکوشید و با آن بسایید دست . فردوسی .پاینده باد عمرت ، فرخنده باد روزت تا با نبید و ساغر پیوسته دست سایی .فرخی .
-
دست فشان
لغتنامه دهخدا
دست فشان . [ دَ ف َ / ف ِ] (نف مرکب ، ق مرکب ) دست فشاننده . جنباننده ٔ دست . درحال فشاندن دست . || رقص کنان : خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم . حافظ.رجوع به دست فشاندن شود.