کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیس اندام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیس اندام
لغتنامه دهخدا
پیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.
-
واژههای مشابه
-
پیس شدن
لغتنامه دهخدا
پیس شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دورنگ شدن . ابلق گشتن . خلنگ گردیدن . || به بیماری برص مبتلی گشتن .
-
پیس کردن
لغتنامه دهخدا
پیس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خلنگ کردن . دورنگ و ابلق ساختن . || ابراص . (تاج المصادر بیهقی ).
-
لک و پیس
لغتنامه دهخدا
لک و پیس . [ ل َ ک ُ ] (اِ مرکب ،از اتباع ) بهق . (و آن غیر پیس یعنی غیر برص است ).
-
جستوجو در متن
-
اندام
لغتنامه دهخدا
اندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ ف...
-
مبروص
لغتنامه دهخدا
مبروص . [ م َ ] (ع ص ) پیس اندام . (آنندراج ). مبتلا به برص و پیسی اندام . (ناظم الاطباء).پیس اندام . مبتلی به برص .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به برص شود.
-
ابراص
لغتنامه دهخدا
ابراص . [ اِ ] (ع مص ) مبتلاشدن بعلت برص . || فرزند پیس اندام زادن .
-
حوردیس
لغتنامه دهخدا
حوردیس . (ص مرکب ) حورمانند. شبیه حور : چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس که زیر قبادارد اندام پیس .سعدی .
-
احسب
لغتنامه دهخدا
احسب . [ اَ س َ ] (ع ص ) شتر سرخی و سپیدی آمیخته رنگ . (منتهی الارب ). || مرد که موی سرش سپید مایل بسرخی باشد. سرسرخ موی . || مرد پیس اندام که پوستش از مرض ، سپید و مویش سفید و سرخ باشد. (منتهی الارب ). ابرص . || (ن تف ) باحَسَب تر. بزرگوارتر. بأصل ...
-
ابرص
لغتنامه دهخدا
ابرص . [ اَ رَ ] (ع ص ، اِ) آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس . (مهذب الاسماء). پیسه . پیس اندام . پیست . اَبقع. اَسلع. مؤنث : بَرْصاء. ج ، بُرْص : اکمه و ابرص چه باشد مرده نیززنده گردد از فسون آن عزیز. مولوی .- سام ّ ابرص ؛ جنسی از کرباسو و وزغ...
-
پیسی
لغتنامه دهخدا
پیسی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به پیس . || (حامص ) پیس بودن . || (اِ) بیماریی که بر اثر آن لکه های سپید در بدن پدید آید و آن را خلنگ و ابلق و خالدار کند. برص . بهق . وضح . (منتهی الارب ) : ریشش رداء ثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی ، نه از شکا...
-
برص
لغتنامه دهخدا
برص . [ ب َ رَ ] (ع اِ) بیماریی است که بر پوست بدن پدید آید و جاجا سپید گردد سپیدتر از رنگ پوست . (یادداشت مؤلف ). پیسی اندام از فساد مزاج . (غیاث اللغات ). پیسگی . پیش . پیسی . (زمخشری ). سلع. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سپیدی باشد در ظاهر بدن در...
-
بهق
لغتنامه دهخدا
بهق . [ ب َ هََ ] (معرب ، اِ) علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مأخوذاز بهک فارسی ، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص . (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبه ٔ بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد....