کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیسی
لغتنامه دهخدا
پیسی . (حامص ) منسوب به پیس ترکی به معنی بد. معامله ٔ سوء. رفتار سخت بد : ای آنکه صفات تو بودتابع ذات بر پیسی تو گواه ... است صفات . باقر کاشی .- پیسی بسر کسی آوردن ؛ یا پیسی بسر کسی درآوردن ؛ نهایت او را رنج و عذاب دادن و بیشتر بگفتارهای زشت . با ا...
-
پیسی
لغتنامه دهخدا
پیسی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به پیس . || (حامص ) پیس بودن . || (اِ) بیماریی که بر اثر آن لکه های سپید در بدن پدید آید و آن را خلنگ و ابلق و خالدار کند. برص . بهق . وضح . (منتهی الارب ) : ریشش رداء ثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی ، نه از شکا...
-
واژههای مشابه
-
لک و پیسی
لغتنامه دهخدا
لک و پیسی . [ ل َ ک ُ ] (ص نسبی مرکب ) دارای لک و پیس . مبهوق . که لک و پیس دارد.
-
جستوجو در متن
-
پیستی
لغتنامه دهخدا
پیستی . (ص نسبی ) منسوب به پیست . پیسی برص : بر پهلوی چپ وی یک درم سپیدی است که بجز از پیستی است . (کشف المحجوب هجویری ). رجوع به پیسی شود.
-
پیس اندام
لغتنامه دهخدا
پیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.
-
ژرژ داندن
لغتنامه دهخدا
ژرژ داندن . [ ژُدَ ] (اِخ ) نام پیسی فکاهی (کمدی ) به نثر در سه پرده از آثار مولیر که در سال 1668 م . نوشته شده است .
-
بقع
لغتنامه دهخدا
بقع. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) پیسی در مرغ و سگ . (ناظم الاطباء). پیسگی در مرغ و سگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
میستی
لغتنامه دهخدا
میستی . (اِ) جذام . (ناظم الاطباء). آن علتی است که به زبان عربی برص گویند. (برهان ). لکه هایی است که در بدن ظاهر شود و به تازی برص و بهق خوانند. (از شعوری ج 2 ورق 367).در فرهنگ [ جهانگیری ] و برهان به معنی پیس یعنی ابرص گفته ظاهر آن است که پیسی را که...
-
پیسگی
لغتنامه دهخدا
پیسگی . [ س َ / س ِ ] (حامص ) حالت پیسه . پیسی . برص . لغثه . بلقه . بلق : مجوف ؛ ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب ).
-
اشتردرای
لغتنامه دهخدا
اشتردرای . [ اُ ت ُ دَ ] (اِ مرکب ) زنگ شتر : پیسی و ناسورکون و گربه پای خایه غر داری تو چون اشتردرای .رودکی .
-
گربه پای
لغتنامه دهخدا
گربه پای . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) آنکه پای چون گربه دارد شکاف شکاف . آنکه پای پهن دارد : پیسی و ناسورکون و گربه پای خایه غر داری تو چون اشتردرای .رودکی .
-
مبروص
لغتنامه دهخدا
مبروص . [ م َ ] (ع ص ) پیس اندام . (آنندراج ). مبتلا به برص و پیسی اندام . (ناظم الاطباء).پیس اندام . مبتلی به برص .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به برص شود.
-
بتخاله
لغتنامه دهخدا
بتخاله . [ ب ُ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) پیسی که بر روی برآید و آن را تبخال و تبخاله نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). آبله ٔ صورت . (ناظم الاطباء). اما در سایر فرهنگها دیده نشد و ظاهراً به اشتباه همان تبخال بدین صورت خوانده و ضبط شده است .