کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیرایه پوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیرایه پوش
لغتنامه دهخدا
پیرایه پوش . [ را ی َ / ی ِ] (نف مرکب ) که پیرایه پوشد. که پیرایه بر خود راست کند. که خود را در پیرایه و زیور گیرد : که گر راز این گوش پیرایه پوش بگوش آورم ناورد کس بگوش . نظامی .نکورو که زیور نبندد بدوش بسی بهتر از زشت پیرایه پوش . امیرخسرو (آنندراج...
-
واژههای مشابه
-
پیرایه کردن
لغتنامه دهخدا
پیرایه کردن . [ را ی َ / ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بزیور آراستن . بزیب و زیور کردن . تحلی . (دهار) : تو خود بکمال و لطف آراسته ای پیرایه مکن عرق مزن عود مسوز.سعدی .
-
پیرایه بند
لغتنامه دهخدا
پیرایه بند. [ را ی َ / ی ِ ب َ] (نف مرکب ) که پیرایه بندد. پیرایشگر : سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است .کلیم (از آنندراج ).
-
پیرایه دان
لغتنامه دهخدا
پیرایه دان . [ را ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) درج و آن ظرفی است که زنان اسباب و جواهر در آن نهند (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر در آن نهند. (از منتهی الارب ).
-
پیرایه ده
لغتنامه دهخدا
پیرایه ده . [ را ی َ / ی ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) که پیرایه دهد. که در زیور گیرد. که متحلی سازد : روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین بمردم .نظامی .
-
پیرایه سنج
لغتنامه دهخدا
پیرایه سنج . [ را ی َ / ی ِ س َ ] (نف مرکب ) که پیرایه سنجد. که زیور و زیب سنجد : بآیین آن مهد پیرایه سنج فرستاد چندین شتر بار گنج . نظامی .جهاندار کان دید بگشاد گنج بخروارها گشت پیرایه سنج . نظامی .جوانمردی باغ پیرایه سنج شود مفلس از کیمیایی گنج .نظ...
-
پیرایه گر
لغتنامه دهخدا
پیرایه گر. [ را ی َ / ی ِ گ َ ] (ص مرکب ) پیراینده . آنکه بپیراید. آنکه پیرایه کند : پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان . نظامی .متحلی . پیرایه کننده .
-
جستوجو در متن
-
حلی
لغتنامه دهخدا
حلی . [ ح ُ ] (اِ) حُلی ّ. (غیاث ) : غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام . خاقانی .بگهرهای تر از لعل لبت بحلیهای زر از سیم تنت . خاقانی .شب چون حلی ستاره در هم پیوست ماهم چو ستارگان حلیها بربست با بانگ حلی چو در ...
-
بادروزه
لغتنامه دهخدا
بادروزه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) بادروژه . بمعنی هرروزه باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف . چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چ...
-
پیکر
لغتنامه دهخدا
پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (اِ) مقابل بوم . مقابل زمینه . نقش پارچه . گل : بیارید پرمایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرش بوم . فردوسی .غلامان رومی بدیبای روم همه پیکر از گوهر و زرّ بوم . فردوسی .بیاراست آنرا. [درفش کاویان ] بدیبای روم ز گوهر بروپیکر و ز...
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن : در صفتت گنگ فرومانده ای...
-
خانه
لغتنامه دهخدا
خانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آن جایی که در آن آدمی سکنی می کند. (ناظم الاطباء). سرا. منزل . مستَقَرّ : برگزیدم بخانه تنهایی از همه کس درم ببستم چست . شهیدبلخی .کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ . رودکی .سبک پیرزن سوی خانه...
-
گوش
لغتنامه دهخدا
گوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه ، پهلوی گوش ، پارسی باستان گئوشه ، هندی باستان...