کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پوست و استخوان شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پوست و استخوان شدن
لغتنامه دهخدا
پوست و استخوان شدن . [ ت ُ اُ ت ُ خوا / خا ش ُ دَ ] (مص مرکب )سخت لاغر و نزار شدن . سخت نزار و نحیف و مهزول شدن . || یک پوست و استخوان شدن ، سخت لاغر شدن .
-
واژههای مشابه
-
هفت پوست
لغتنامه دهخدا
هفت پوست . [ هََ ] (اِ مرکب ) هفت بنیان است که کنایه از هفت آسمان باشد. (برهان ) : همه آفریده ست در هفت پوست بدو آفرین ، کآفریننده اوست .نظامی .
-
یک پوست
لغتنامه دهخدا
یک پوست . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک لاقبا. (یادداشت مؤلف ) : کسوه بر کسوه شود همچو پیازپیش تو مادح یک پوست چو سیر.سوزنی .
-
پوست افکندن
لغتنامه دهخدا
پوست افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . سلخ : حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش .کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیندکه پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا. سالک .رجوع به پوست انداختن شود.
-
پوست بخارا
لغتنامه دهخدا
پوست بخارا. [ ت ِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوست بخارائی ، پوست بره ٔ بخارائی . پوستی که از بخارا آرند .
-
پوست برکشیدن
لغتنامه دهخدا
پوست برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) پوست کندن . پوست برکندن .
-
پوست خیکی
لغتنامه دهخدا
پوست خیکی . [ ت ِ ] (ص نسبی مرکب ) نوعی پیراستن موی سر که باندازه ٔ بلندی موی خیک بر جای ماند. قسمی زدن موی سر که باقی مانده ببلندی پوست خیک باشد.
-
پوست گرفتن
لغتنامه دهخدا
پوست گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پوست کندن .
-
پوست مار
لغتنامه دهخدا
پوست مار. [ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که مار از تن اندازد. هلْآل . مسلاخ . (دهار) (منتهی الارب ). سلخ الحیة. شرانِق . شُرانق . سبی الحیة. سلخ . خرشاء. (منتهی الارب ). || مثل پوست مار؛ سخت نازک .
-
پوست واشده
لغتنامه دهخدا
پوست واشده . [ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برکنده شده . از پوست برآمده . پوست به یک سوی شده . پوست بازشده .
-
پوست پیرای
لغتنامه دهخدا
پوست پیرای . (نف مرکب ) رجوع به پوست پیرا شود.
-
پوست دار
لغتنامه دهخدا
پوست دار. (نف مرکب ) دارنده ٔ پوست . که پوست دارد. رجوع به پوست شود.
-
پوست فروش
لغتنامه دهخدا
پوست فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) آن که پوست فروشد.جلّودی . || فرّاء. || صرّام .
-
پوست فروشی
لغتنامه دهخدا
پوست فروشی . [ ف ُ ] (حامص مرکب ) شغل پوست فروش . || (اِ مرکب ) آنجا که پوست فروشند. دکه ٔ پوست فروشی .