کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پوست ماری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پوست ماری
لغتنامه دهخدا
پوست ماری . [ ت ِ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به پوست مار. || نوعی قماش . قسمی جامه ٔ سخت تنک و ماننده ٔ پوست مار که زنان از آن چارقد کردندی . || (کفش یاپارچه ...) چون پوست مار، برنگ یا بنازکی و سختی .
-
واژههای مشابه
-
پوست بر پوست
لغتنامه دهخدا
پوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
-
گاو پوست
لغتنامه دهخدا
گاو پوست . (اِ مرکب ) پوست گاو. پوست گاو که در آن کاه یا زر کنند: قنطار؛ یک پوست گاو پر از زر یا از سیم . (منتهی الارب ).دگرهر چه در پادشاهی اوست ز گنج کهن پر کند گاو پوست . فردوسی .ز دینار گفتند و از گاو پوست ز کاری که آرام روم اندروست . فردوسی .|| ...
-
هفت پوست
لغتنامه دهخدا
هفت پوست . [ هََ ] (اِ مرکب ) هفت بنیان است که کنایه از هفت آسمان باشد. (برهان ) : همه آفریده ست در هفت پوست بدو آفرین ، کآفریننده اوست .نظامی .
-
یک پوست
لغتنامه دهخدا
یک پوست . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک لاقبا. (یادداشت مؤلف ) : کسوه بر کسوه شود همچو پیازپیش تو مادح یک پوست چو سیر.سوزنی .
-
تخته پوست
لغتنامه دهخدا
تخته پوست . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِمرکب ) همان پوست تخته . (آنندراج ). پاره پوستی که درویشان و جز آنان با خود دارند زیرانداز را. تخته ای ازپوست گوسفند که بر آن نشینند و خوابند : با کلاه نمدبه تخته پوست شهریاریم و تاج و تخت این است . نصیرای بدخشانی (از ...
-
سرخ پوست
لغتنامه دهخدا
سرخ پوست . [ س ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نام طایفه ای است . نژاد سرخ . یکی از نژادهای پنجگانه ٔ بشر. هندیان آمریکای شمالی . وجه تسمیه ٔ آنان بدین نام آن است که ایشان پوست بدن خود را با گل سرخ رنگ میکنند. رنگ بدنشان بیشتر خرمایی است . آنان به قبایل متعد...
-
سیاه پوست
لغتنامه دهخدا
سیاه پوست . (ص مرکب ) آنکه رنگ پوست بدنش سیاه باشد. مقابل سفیدپوست . (فرهنگ فارسی معین ) : و رنگ سیاه پوستان و هرچه ایشان رابدین صفت آفریده است ... (مجمل التواریخ و القصص ).
-
نازک پوست
لغتنامه دهخدا
نازک پوست . [ زُ ] (ص مرکب ) که پوستی نازک و ظریف و ترد دارد. که پوستش کلفت و ضخیم و خشن نیست .
-
نار پوست
لغتنامه دهخدا
نار پوست . (اِ مرکب ) پوست انار. انار پوست . قشرالرمان : کفک دریا درمسنگی و نیم مازو و نار پوست از هر یکی چهار درمسنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و داروهاء دیگر که بدین کار شاید داروهاء قابض باشد، چون مازو و نار پوست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || دارچینی ...
-
پوست آوردن
لغتنامه دهخدا
پوست آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر او پوست نوروئیدن چنانکه درخت و عضو سوخته و مجروح و جز آن .
-
پوست آهو
لغتنامه دهخدا
پوست آهو. [ت ِ] (اِ مرکب ) جلد آهو: کاغذ پوست آهو؛ کاغذی که از چرم آهو کنند و آن در قدیم متداول بوده است .
-
پوست افکندن
لغتنامه دهخدا
پوست افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . سلخ : حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش .کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیندکه پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا. سالک .رجوع به پوست انداختن شود.
-
پوست انداختن
لغتنامه دهخدا
پوست انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) از پوست دررفتن . بدل کردن پوست چنانکه مار و زنجره . پوست از تن بدر کردن بعض جانوران چون مار و چزد (زنجره ). منسلخ شدن . انسلاخ . || سخت رنج دیدن . رنجی فراوان بردن برای نیل بمقصودی . تعبی سخت بردن در راهی یا کاری ...