کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پریشان کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پریشان کردن
لغتنامه دهخدا
پریشان کردن . [ پ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پراکندن . متفرق کردن . متشتت و تار و مار کردن . ثَرّ. ثَرثَرة. طحطحه .صعصعه : درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان ). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان...
-
واژههای مشابه
-
دل پریشان
لغتنامه دهخدا
دل پریشان . [ دِ پ َ ] (ص مرکب ) پریشان دل . آنکه دلش پریشان بود. پراکنده احوال : گم کرد پی از میان ایشان می رفت چو ابر دل پریشان .نظامی .
-
دریاچه ٔ پریشان
لغتنامه دهخدا
دریاچه ٔ پریشان . [ دَرْ چ َ / چ ِ ی ِ پ َ ] (اِخ ) دریاچه ای در سه فرسخی مشرق کازرون در فارس . رجوع به پریشان در ردیف خود شود.
-
پریشان بودن
لغتنامه دهخدا
پریشان بودن . [ پ َ دَ ] (مص مرکب ) متفرق بودن . پراکنده بودن . || درهم بودن . ژولیده بودن . آشفته بودن . || اضطراب داشتن . متوحش بودن . خیالات واهی داشتن . سرگردان بودن . || غمناک بودن . دلتنگ بودن . || فقیر و تهی دست بودن . بدحال بودن . || افشانده ...
-
پریشان شدن
لغتنامه دهخدا
پریشان شدن . [ پ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پراکنده گشتن . متفرق و متشتت شدن . تقسﱡم . تَفَّرق . افشان شدن . بباد داده شدن . تذعذع . تَبَدﱡد. تَحَتْرُف . برقَشَه . اصداع . تصدّع : مگر که نار کفیده است چشم دشمن توکز او مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار. فرخی ....
-
پریشان حالی
لغتنامه دهخدا
پریشان حالی . [ پ َ ] (حامص مرکب ) اضطراب . بدحالی . بدبختی . تنگدستی . تبه روزگاری : دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی . سعدی .|| ملالت . دلتنگی .
-
پریشان حواس
لغتنامه دهخدا
پریشان حواس . [ پ َ ح َ ] (ص مرکب ) مضطرب . پراکنده فکر.
-
پریشان خاطر
لغتنامه دهخدا
پریشان خاطر. [ پ َ طِ ] (ص مرکب ) مضطرب . مشوش . آشفته خاطر. || دلتنگ . مغموم .
-
پریشان خیال
لغتنامه دهخدا
پریشان خیال . [ پ َ ] (ص مرکب ) مضطرب . پراکنده فکر.
-
پریشان دل
لغتنامه دهخدا
پریشان دل . [ پ َ دِ ] (ص مرکب ) پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر : دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت . (بوستان ).بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کردباد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد.حافظ.
-
پریشان رو
لغتنامه دهخدا
پریشان رو. [ پ َ رَ رو ] (نف مرکب ) خودسر. بی فرمان . خلیع.
-
پریشان روزگار
لغتنامه دهخدا
پریشان روزگار. [ پ َ زْ / زِ ] (ص مرکب ) بد حال . بی سرانجام . تبه روزگار. لهیف : هرگاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت بدرگاه حق تعالی بردارد. (گلستان ).
-
پریشان فکر
لغتنامه دهخدا
پریشان فکر. [ پ َ ف ِ ](ص مرکب ) پراکنده فکر. سرگشته . || مضطرب .
-
پریشان فکرت
لغتنامه دهخدا
پریشان فکرت . [ پ َ ف ِ رَ ] (ص مرکب ) پراکنده فکر. سرگشته . مضطرب . آشفته : پریشان فکرت در کارها حیران بود. (کلیله و دمنه ).