کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پرناز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پرناز
لغتنامه دهخدا
پرناز. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرنخوت . پربطر. پرفیریدگی : لشکر دشمن او مویه گر و لشکر اولب پر از خنده و دلها همه پرناز و بطر.فرخی .
-
جستوجو در متن
-
پرنازی
لغتنامه دهخدا
پرنازی . [ پ ُ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پرناز.
-
پرنخوت
لغتنامه دهخدا
پرنخوت . [ پ ُ ن َ وَ ] (ص مرکب ) پرناز. پرتکبر.
-
پرغمزه
لغتنامه دهخدا
پرغمزه . [ پ ُ غ َ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پرناز.
-
نازی
لغتنامه دهخدا
نازی . (ص نسبی ) اهل ناز. پرناز. نازو. که ناز می کند. که اهل ناز است . || نازی نازی ؛ کلمه ای که بدان کودکان را نوازش دهند آنگاه که دست بر سر آنان کشند. (یادداشت مؤلف ).
-
پرکرشمه
لغتنامه دهخدا
پرکرشمه . [ پ ُ ک ِ رِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) پرناز و غمزه . پر از ناز و غمزه : شهریست پرکرشمه و خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم .حافظ.
-
باناز
لغتنامه دهخدا
باناز. (ص مرکب ) (از: با+ ناز) که ناز دارد. نازدار. پرناز : سمن بوی خوبان باناز و شرم همه پیش کسری برفتند نرم . فردوسی .دلارای و بارای و باناز و شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم . فردوسی .باناز وبی نیاز به بیداری و به خواب بر تن حریر بودت و در گوش بانگ ز...
-
نازو
لغتنامه دهخدا
نازو. (اِ) نوعی از طیور. (برهان قاطع) (آنندراج ). مرغان خوش الحان . (ناظم الاطباء). قمری . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نارو شود. || درخت کاج . (شمس اللغات ). رجوع به ناز و ناژو شود. || گربه . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نازی ....
-
نیم خواب
لغتنامه دهخدا
نیم خواب . [ خوا / خا ] (اِ مرکب ) چرت . غنودگی . (ناظم الاطباء). سنه : لاتأخذه سنة و لا نوم (قرآن 255/2)؛ نگیرد وی را نه نیم خواب و نه خواب . (کشف الاسرار ج 1 ص 685 از فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیم خفت . خواب آلوده . خمار. خمارین . که چشمانش...
-
رهی
لغتنامه دهخدا
رهی . [ رَ ] (ص نسبی ، اِ) رونده . (برهان ) . روان . (فرهنگ فارسی معین ). مسافر. (یادداشت مؤلف ). || غلام . (از فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ). چاکر. (فرهنگ خطی ) (برهان ). به معنی بنده از رهیدن است ، یعنی رهیده شد...