کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پخت ناقص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
نیم پخت
لغتنامه دهخدا
نیم پخت . [ پ ُ ](ن مف مرکب ) نیم پخته . نیم پز. رجوع به نیم پخته شود.- نیم پخت شدن ؛به کمال نرسیدن : راست کاران بلندنام شوندکجروان نیم پخت و خام شوند.سنائی .
-
دست پخت
لغتنامه دهخدا
دست پخت .[ دَ پ ُ ] (ن مف مرکب ) دست پز. پخته ٔ دست و پرورده ٔ دست . (غیاث ). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات . (آنندراج ). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء).- دست پخت فلان ؛ یعنی که خود او ...
-
دم پخت
لغتنامه دهخدا
دم پخت . [ دَ پ ُ ] (ن مف مرکب ) پخته شده با دم گرم . غذا که به دم گرم پزد. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) نوعی از پلاو. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). دم پختک . پلو آب پز نظیر کته پلو. نوعی کته که از برنج و باقلا یا بلغور و پیازداغ و یا زردچوبه کنند...
-
دیگ پخت
لغتنامه دهخدا
دیگ پخت . [ پ ُ ] (ن مف مرکب ) هر غذایی که در دیگ پخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). غذای مطبوخ در دیگ . || خوردنی . طعام : چونکه پختم بدور هفت هزاردیگ پختی چنین به هفت افزار.نظامی .
-
پل پخت
لغتنامه دهخدا
پل پخت . [ پ ِ ل ُ پ ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول عوام ، ساخت و پاخت . قرارهای محرمانه .
-
چهل پخت
لغتنامه دهخدا
چهل پخت . [ ] (اِخ ) (کوه ...) نام کوهی بنواحی شمال شرقی در مغرب جاجرم است .
-
رخت و پخت
لغتنامه دهخدا
رخت و پخت . [ رَ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رخت و بخت . پوشاک . کالای زندگی از پوشیدنی : برده از آن سوی عدم رخت و پخت مانده از این سوی جهان خان و مان . خاقانی .وقت است کز فراق تو و سوز اندرون آتش درافکنم بهمه رخت و پخت خویش . حافظ.گر موج خیز حاد...
-
لخت و پخت
لغتنامه دهخدا
لخت و پخت . [ ل ُ ت ُ پ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) لخت و عور.
-
پخت و پز
لغتنامه دهخدا
پخت و پز. [ پ ُ ت ُ پ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) طبخ . پختن : پخت و پز خانه با فاطمه است . پخت و پزش خوب است - پخت و پز کردن ؛ در سِرّ قراری به حیله به ضرر کسی دادن .
-
پل و پخت
لغتنامه دهخدا
پل و پخت . [پ ِ ل ُ پ ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) قرارهای نهانی دو تن با یکدیگر. مذاکره و قرار و عهد مخفی . قرارداد در خفا. قرارداد نهانی . ساخت و پاخت (در تداول عوام ).- پل و پخت کردن ، پل و پخت کردن با هم ، پل و پختشان یکی بودن ؛ قرار نهانی با یکدیگ...
-
جستوجو در متن
-
تلهوج
لغتنامه دهخدا
تلهوج . [ ت َ ل َهَْ وُ ] (ع مص ) خام پخت ماندن گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نضج ناقص ؛ ای لایتم نضجه . نیم خامی . (از بحر الجواهر یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن : در صفتت گنگ فرومانده ای...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت اس...
-
دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور ...