کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پتو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پتو
لغتنامه دهخدا
پتو. [ پ َ ] (اِ) از پت بمعنی مو، قسمی منسوج پشمین . پشمینه ٔ معروف کشمیری . (رشیدی ). پارچه ٔ زفت پشمین که بر روی لحاف و گاهی تنها چون لحاف بر روی افکنند. فرالاوی گوید در صفت جوانی صوفی : بتن بر یکی ژنده ای از پتوشب و روز بودی بروی و بمو. (از جهانگی...
-
پتو
لغتنامه دهخدا
پتو. [ پ َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه لار به بستک میان انوه و شیخ حضور در 474500 گزی شیراز.
-
پتو
لغتنامه دهخدا
پتو. [ پ ُ ] (ص ) در لهجه ٔ کرمانیان ، پرپشم ، پشمالو.
-
پتو
لغتنامه دهخدا
پتو.[ پ َ ت َ ] (اِ) موضعی را گویند از کوه و غیر آن که پیوسته آفتاب بر آن بتابد و مقابل آنرا نسر خوانند ومخفف پرتو هم هست . (برهان ). برآفتاب . آفتاب رویه .
-
جستوجو در متن
-
ادیال
لغتنامه دهخدا
ادیال . [ اَدْ ] (روسی ، اِ) (در روسی بمعنی پتو) مفرش گونه ای که لحاف و فرش و امثال آن در آن بندند.
-
رغزه
لغتنامه دهخدا
رغزه . [ رَ زِ ] (اِ) پتو که نوعی از لباس پشمین است که بیشتر مردمان بدخشان و مردم کشمیر و مردم کرمان پوشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). پتو را گویند و آن نوعی از لباس است که از پشم گوسفند بافند. بعضی مردم خاصه از اهل کشمیر و کرمان پوشند واین لغت در فرهن...
-
کملی
لغتنامه دهخدا
کملی . [ ک َ ] (اِ) بافته ٔ پشمینه ٔ درشت و خشن که فقرا و مردم فرومایه پوشند و در هند به همین نام خوانند و کنبلی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). جامه و بافته ٔ پشمی بسیار درشت و خشن را گویند که فقرا و درویشان و مردم فرومایه پوشند و به زبان هندی نیز همین م...
-
طوسی
لغتنامه دهخدا
طوسی . (اِ) نوعی از شال . پتو و برک غلاف کمان هم گویند : صلیب همه ٔ کافران سوختم که طوسی بدین رشته دردوختم . نظام قاری (دیوان البسه ص 194).|| غلاف کمان : به اسم مسمای اوکمان طوسی پوش و زره داودی بعشق زیور حلقه در گوش (؟). نظام قاری ، (دیوان البسه ص 1...
-
بالاافکن
لغتنامه دهخدا
بالاافکن . [ اَ ک َ ] (نف مرکب ) به بالا افکننده . بالاانداز. بالااندازنده . || (اِ مرکب ) روانداز ازقبیل شمد و احرامی . پتو. لحاف . بالاپوش : ز بالاافکن شرب و نهالی شدم سرپا برهنه لاابالی .نظام قاری (دیوان ص 109).
-
برازجان
لغتنامه دهخدا
برازجان . [ ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای هفتگانه ٔ شهرستان بوشهر است . این بخش در خاور و مرکز شهرستان واقع شده است . هوای آن گرم و بالنسبه مرطوب و مالاریائی ، و آب مشروب و زراعتی بخش از رودخانه ٔ شاپور و رودخانه ٔ دالکی و قنات و چشمه و چاه تأمین م...
-
شوله
لغتنامه دهخدا
شوله . [ ش َ / شُو ل َ / ل ِ ] (اِ) یک توپ پارچه . (برهان ). یک توپ پارچه که درویشان بجای پتو بکار برند. (فرهنگ فارسی معین ). || تیر شهاب که روشناییی باشد که شبها در جانب آسمان از طرفی به طرف دیگر رود. (برهان ). || شله : شوله ماش . شوله قلمکار. (یادد...
-
مفرش
لغتنامه دهخدا
مفرش . [ م َ رَ ] (ع اِ) هرچه بگسترانند. ج ، مفارش . (مهذب الاسماء). گستردنی . ج ، مفارش . (منتهی الارب ). چیز گستردنی .(ناظم الاطباء). فرش . (غیاث ) (آنندراج ) : نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگردوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود. منوچهری .مجلس به باغ ب...
-
خواب
لغتنامه دهخدا
خواب . [ خوا / خا ](اِ) نقیض بیداری . نوم . حالت آسایش و راحتی که بواسطه ٔ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی . منام . حثاث . رقد. رقود. رقاد. هجعت ...
-
و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و ن...