کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پا انداز پا بنداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
بصحرا انداختن
لغتنامه دهخدا
بصحرا انداختن . [ ب ِ ص َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) افکندن . رایگان از دست افکندن ، انداختن . (از آنندراج ) : شد فصل طرب نظر بمینا اندازبر دل اگرت غمی است در پا اندازهر جام که بی باده بدست تو دهندچون ساغرلاله اش بصحرا انداز حسن رفیع (از آنندراج ).بر سرم گر...
-
غلطانداز
لغتنامه دهخدا
غلطانداز. [ غ َل َ اَ ] (نف مرکب ) چپ انداز. (آنندراج ). چوب انداز. به غلط. به خطا و از روی اشتباه . فریبنده : در باغ سوی خانه ٔ بلبل شد و ما راانداخت ز پا این حرکات غلطانداز. واله ٔ هروی (از آنندراج ).دل به مطلب ز نگاه غلطانداز رسیداین هدف طالعی از ...
-
ولوله
لغتنامه دهخدا
ولوله . [ وَل ْ وَ ل َ / وِل ْ وِ ل ِ ] (از ع ، اِ) جوش و خروش . (غیاث اللغات ). شور و آشوب و غوغا. (برهان ) (غیاث اللغات ). بانگ و فریاد. (غیاث اللغات ) (صراح اللغة) : خوشا نبیدغارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله . شاکر بخ...
-
انداز
لغتنامه دهخدا
انداز.[ اَ ] (اِمص ) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن . (فرهنگ فارسی معین ).- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.- || قواد، دلال محبت . جاکش . ...
-
دست انداز
لغتنامه دهخدا
دست انداز. [دَ اَ ] (اِمص مرکب ) صاحب آنندراج گوید: حرکت دادن دست را برای کاری چون دزدیدن و گره بریدن و تیر انداختن و خاریدن و آسیب زدن و حمله بردن و صدر و مسند گستردن و شنا کردن . - انتهی . دست اندازی : هر نغمه بلند و پست در رقاصی ست بزمی ست که توبه...
-
اظهر
لغتنامه دهخدا
اظهر. [ اَ هََ ] (اِخ )از شاعران هندوستان و نامش احمدخان بود. او راست :الهی در دلم انداز عشق بی محابا راکنم تا سیر چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را. (از قاموس الاعلام ترکی ).صاحب الذریعه می نویسد: شعر وی در گلشن (ص 26) آمده و صاحب قاموس الاعلام و سپس ...
-
واحد طول
لغتنامه دهخدا
واحد طول . [ ح ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) واحدی است که برای سنجش طول اجسام به کار میرود. واحد طول در دستگاه .S.T.M متر است که یکی از سه واحد اساسی این دستگاه میباشد. رجوع به متر شود. اضعاف متر که در عمل به عنوان واحد طول به کار میروند عبارتند از...
-
گلبانگ
لغتنامه دهخدا
گلبانگ . [ گ ُ ] (اِ مرکب ) به معنی گلبام است که آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان ) (غیاث ). آواز بلند که شاطران و قلندران و طبالان برکشند. (آنندراج ) : بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد. حافظ.ن...
-
صادق
لغتنامه دهخدا
صادق . [ دِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صدق . راستگو. مقابل کاذب . راست گوینده . ج ، صادقون ، صادقین : این دو صادق خرد و رأی که میزان دلندبر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند. خاقانی .گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم صادق تر از او عاشق بنمای کدام است آن . خاقانی ...
-
قاب
لغتنامه دهخدا
قاب . (ترکی ، اِ) خوان طعام و در مصطلحات نوشته که قاب لفظ ترکی است . (بهار عجم ). به معنی آوند و ظرف و چون طبق ظرف طعام است آن را قاب نیز گویند. (آنندراج ). ظرف بزرگ بی دیواره از مس یا چینی و غیره برای پلو و مانند آن . در ترکی به معنی مطلق ظرف و در ف...
-
شاباش
لغتنامه دهخدا
شاباش . (جمله ٔفعلیه دعایی ، صوت مرکب ) مخفف شاد باش . (برهان ). || (صوت مرکب ) کلمه ٔ تحسین باشد. (برهان ). آفرین . احسنت . طوبی لک ، دعای خیر و تحیّت : گر سیم دهی هزار احسنت ور زر بخشی هزار شاباش . سوزنی .در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیار است ...
-
ایزار
لغتنامه دهخدا
ایزار. (اِ) شلوار. زیرجامه . پوشش . پای ازار : آهن کن و ز جای بجه گرد برانگیزکخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار. حقیقی صوفی .دست بدستار برد و سیم بتو دادپشت بدو آر تا گشایدت ایزار. سوزنی .او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآ...
-
بی
لغتنامه دهخدا
بی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم ...
-
انداختن
لغتنامه دهخدا
انداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب...
-
آستین
لغتنامه دهخدا
آستین . (اِ)قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست . کُم ّ. (السامی فی الاسامی ). آستن . آستی : که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت . فردوسی .شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم . فردوسی .جهان سربه سر گ...