کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پاکباز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پاکباز
لغتنامه دهخدا
پاکباز. (نف مرکب ) مقامری که هرچه دارد بازد. آنکه هرچه دارد بازد : ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکبازنصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده . سنائی . || آنکه در بازی دَغل نکند.مراقب حریف : نقش فلک چو می نگری پاکباز شوزیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا. ...
-
جستوجو در متن
-
جان بیرون شدن
لغتنامه دهخدا
جان بیرون شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جان دررفتن . مردن : چه سود آب فرات آنگه که جان تشنه بیرون شدچو مجنون پاکباز افتاد لیلی درمیان آمد.سعدی .
-
راست باز
لغتنامه دهخدا
راست باز. (نف مرکب ) که راست بازد. که در بازی غدر و تزویر و دورویی نکند. که جر نزند. که در قمار دغلی نکند. پاکباز. که دغا و دغل نکند در قمار. مقابل دغل باز: هو تقی الظرف ؛ یعنی امین راست باز است ، نه خائن و دغل باز. (منتهی الارب ).راست . (یادداشت مؤ...
-
نقش نگریستن
لغتنامه دهخدا
نقش نگریستن . [ ن َ ن ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) نقش خواندن . در قمار مراقب بازی حریف بودن . حریف قمار شدن : نقش فلک چو می نگری پاکباز شوزیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.سراج الدین قمری .
-
پاکرو
لغتنامه دهخدا
پاکرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پارسا. عفیف : که گر پارسا باشد و پاکروطریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی .جوانی پاکباز و پاکرو بودکه با پاکیزه روئی در گرو بود. سعدی .هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شدهر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ.آدمی پاکرو نیست از سر برید...
-
شاهدباز
لغتنامه دهخدا
شاهدباز. [ هَِ] (نف مرکب ) نظرباز. پاکباز اهل الجنه ؟ و فاسق که با امردان یا زنان بسیار صحبت دارد. در هندوستان شیدباز شهرت دارد. (از بهار عجم ) (از آنندراج ). فاسق لاطی . روسبی باز. (ناظم الاطباء). زن باره . امردباز. غلامباره . معشوق باز : محتسب در ق...
-
غیوری
لغتنامه دهخدا
غیوری . [ غ َ ] (اِخ ) شاهویردی جان بیگ بن علی قلی بیگ ذوالقدر. از ترکان بود و در کابل به دنیا آمد، به هند رفت و از ملازمان اکبرشاه گردید. [ وی ] در یکی از جنگهای پادشاه مزبور با دشمنان ، کشته شد. (از صبح گلشن ص 302). صاحب مجمع الخواص (ص 32) گوید: شا...
-
عارف
لغتنامه دهخدا
عارف . [ رِ ] (ع ص ) دانا و شناسنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اصطلاح عرفانی ) آنکه خدا او را بمرتبت شهود ذات و اسماء و صفات خود رسانیده باشد و این مقام بطریق حال و مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم و معرفت حال . جنید گوید: عارف کسی است ک...
-
آفرین
لغتنامه دهخدا
آفرین . [ ف َ ] (نف مرخم ) مخفف آفریننده در کلمات مرکبه ، چون آفرین آفرین ، بکرآفرین ، جان آفرین ، جهان آفرین ، دادآفرین ، زبان آفرین ، سحرآفرین ، سحرحلال آفرین ، سخن آفرین ، صورت آفرین ، گیتی آفرین : جهان شد ز دادش پر از آفرین بفرمان دادار دادآفرین ...
-
مرخم
لغتنامه دهخدا
مرخم . [ م ُ رَخ ْ خ َ ] (ع ص ) دم بریده . (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ترخیم . رجوع به ترخیم شود. || در دستور زبان ، کلمه ٔ مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنباله ٔ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است .-...
-
باز
لغتنامه دهخدا
باز. (فعل امر) امر به بازی کردن ، یعنی بباز و بازی کن . (برهان ) (دِمزن ). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن . (غیاث ). امر به باختن . (رشیدی ). امر از بازیدن است . (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 165). || (نف مرخم ) مخفف بازنده . بازی کننده . که دوست گیرد. عا...
-
نصفی
لغتنامه دهخدا
نصفی . [ ن ِ ] (ص نسبی ، اِ) نوعی از پیاله ٔ شراب . (غیاث اللغات ) (از کشف اللغات ) (از بهار عجم ) (از سروری ) (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی ). نام قسمی جام . (یادداشت مؤلف ) : ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی بربط من به کف من نه و نصفی برگیر. ف...
-
تمنا کردن
لغتنامه دهخدا
تمنا کردن . [ ت َ م َن ْ نا ک َ دَ ] (مص مرکب ) خواهش کردن و آرزو کردن . (ناظم الاطباء) : بر پایه ٔ علمی آی خوش خوش بر خیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو.بدگوهر لئیم ظفر... تمنای دیگر منازل کند که شایانی آن ندارد. (کلیله و دمنه چ قریب چ 6 ص 82).رصد عشق تو...
-
پر کردن
لغتنامه دهخدا
پر کردن . [ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن . مملو کردن . قطب ، زَند. تزنید. اِملاء. کعب . مَلأ. مَلاءة. مِلاءة. اِمداء.دَعدعة. ادماع . ادساق . دسع. مماداة. مِداء. شَحَط. شحوط. مشحط. زَفت . سَجر. قعز. اک...