کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پاافزار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پاافزار
لغتنامه دهخدا
پاافزار. [ اَ ] (اِ مرکب ) پاپوش . کفش . خف . پافزار. پااَوزار.
-
جستوجو در متن
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (ترکی ، اِ) کفش . پاافزار.
-
پااوزار
لغتنامه دهخدا
پااوزار. [ اَ / اُو ] (اِ مرکب ) رجوع به پاافزار شود.
-
سرموجه
لغتنامه دهخدا
سرموجه . [ س َ ج َ ] (معرب ، اِ مرکب ) سرموج . پاافزار. (دزی ج 1 ص 650).
-
پاژنگ
لغتنامه دهخدا
پاژنگ . [ ژَ ] (اِ مرکب ) بمعنی پاچنگ است که کفش و پاافزار باشد. (برهان ). پازنگ . پوزار. پای افزار.
-
چمشاک
لغتنامه دهخدا
چمشاک . [ چ َ ] (اِ) پاافزار و کفش را گویند. (برهان ). بمعنی چمتاک و چمتک است که کفش را گویند. (از جهانگیری ). کفش و چیزی شبیه به چارق عجم که از بیت المقدس آرند، ولی اطراف آن دوخته نیست . مرادف چمشک در معنی . (از رشیدی ). بمعنی پاافزار است . (انجمن آ...
-
پای پوش
لغتنامه دهخدا
پای پوش . (نف مرکب ، اِمرکب ) پاافزار. کفش . نوعی از پاافزار و جوراب است . (تتمه ٔ برهان ). چموش : هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ ، یکی را دیدم ...
-
پافزار
لغتنامه دهخدا
پافزار. [ ف ِ ] (اِ مرکب ) پاافزار. پوزار. پای افزار. کفش : دست انعام بر سرش میدارورنه ترتیب پافزار کند. کمال الدین اسماعیل .چرخ گردون چیست با رای تو دود مشعله ربع مسکون چیست در پای تو گرد پافزار. امیرخسرو.و رجوع به پاافزار شود.
-
سندلک
لغتنامه دهخدا
سندلک . [ س َ دَ ل َ ] (اِمصغر) مصغر سندل که کفش و پای افزار است . (برهان ) (آنندراج ). سندل . سندله . صندل . نوعی کفش و پاافزار : گرفتم بجایی رسیدی ز مال که زرین کنی سندل و سندلک .عنصری .
-
باشمقدار
لغتنامه دهخدا
باشمقدار. [ م َ ] (نف مرکب ) (ص ) مرکب از باشماق (باشمق ) ترکی و دار مخفف دارنده ٔ فارسی . یعنی کفشدار. محافظ و نگهدارنده پاافزار. باشماقچی . کفشدار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به باشماغچی و باشماقچی شود.
-
پای اوزار
لغتنامه دهخدا
پای اوزار. [ اَ / اُو ] (اِ مرکب ) تختکی که جولاهگان پای بر بالای آن نهاده بفشارند. (جهانگیری ). و رجوع به پااوزار و پاافزار و پای افزار شود : غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار.نظام قاری (دیوان البسه ).
-
چمناک
لغتنامه دهخدا
چمناک . [ چ َ ] (اِ) پای افزار و کفش را گویند. (برهان ) (آنندراج ). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک . چمتک . چمشاک . چمشک . چمنک .و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود.
-
چمشک
لغتنامه دهخدا
چمشک . [ چ َ ش َ ] (اِ) مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان ). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است . (از جهانگیری ). کفش . (صحاح الفرس ). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک . (از رشیدی ). پاافزار. (از ا...
-
نعلة
لغتنامه دهخدا
نعلة. [ ن َ ل َ ] (ع اِ) کفش و جز آن که پاافزار باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان پای را از تماس با زمین حفظ کنند و آن اخص از نعل است . (از اقرب الموارد) (از المنجد). لغتی است در نعل . (از متن اللغة). || زوجة. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجو...