کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
يَکُونُ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
یکون
لغتنامه دهخدا
یکون . [ ی َ ] (اِ) نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس ). جامه ٔ حریر الوان . (انجمن آرا) (آنندراج ). || یکونه . یکسان . (فرهنگ اسدی ) : تو بیاراسته بی آرایش چه به کربا...
-
یکون
لغتنامه دهخدا
یکون . [ ی َ ] (ع فعل ) می شود. || (اِ) جمله و جمع. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
تخطی
لغتنامه دهخدا
تخطی . [ ت َ خ َطْ طی ] (ع مص ) فاگذشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). درگذشتن . (آنندراج ). تخطی ناس ؛ تخطی رقاب مردم کردن و گذشتن از آنها. چون واوی باشد مسلط شدن بر مردم و گذشتن از آنها. (ناظم الاطباء). اختطاء. (اقرب الموارد) (المنجد). تجاوز و در...
-
اذن
لغتنامه دهخدا
اذن .[ اِ ذَ ] (ع ق ) اکنون . || این هنگام . || آنگاه . آنگهی . حرف جواب و جزاء، و هو اماان یدل علی انشاء التسببیة بحیث لایفهم الارتباط من غیره کقولک اذن اُکرمک لمن قال لک ازورک و هو حینئذ عامل یدخل علی الجملة الفعلیة فینصب المضارع بثلاثة شروط، الاول...
-
سوداوی
لغتنامه دهخدا
سوداوی . [ س َ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به سوداء : و قد یکون لخلط سوداوی و هو الاکثر و قد یکون لخلط بلغمی غلیظ. (قانون بوعلی سینا). و با تب ربع مردم از امراض سوداوی برهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
لیجوریا
لغتنامه دهخدا
لیجوریا. (اِخ ) یکون فی جبال البلاد التی یقال لها لنجوریا و یسمونه اهل تلک البلاد البی لیفقا و قد یکون ایضاً بسوریا. (ابن البیطار ج 2 ص 37 ذیل کلمه ٔ سنبل ) .
-
مسکی
لغتنامه دهخدا
مسکی . [ م ِ ] (ص نسبی ) منسوب به مسک و معامله ٔ آن . (از الانساب سمعانی ). || مشکی . سیاه . برنگ مشک : ولها [ لقراصیا ] ثمرشبیه بالعنب مدور یتدلی من شی ً شبیه بالخیوط الخضر... و لونه یکون أولا أحمر ثُم یکون مسکیا و منه مایکون أسود. (ابن البیطار).
-
طبة
لغتنامه دهخدا
طبة. [ طُب ْ ب َ ] (ع اِ) دوال که درزهای مشک به وی گیرند. اوالسیر الذی یکون فی اسفل القربة بین الخرزتین . (منتهی الارب ). مغزی . زِه .
-
محصحصة
لغتنامه دهخدا
محصحصة.[ م ُ ح َ ح َ ص َ ] (ع ص ) ریگ زار: ارض محصحصة؛ و اکثر نباته انما یکون فی الارضین المحصحصة. (ابن البیطار).
-
بزقات
لغتنامه دهخدا
بزقات . [ ] (ع اِ) ج ِ بزقة: و یکون فیه [ فی شنج ] حیوان لزج علی شکل البزقات یسمی الحلزون . (یادداشت بخط دهخدا).
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث .[ رِ ] (اِخ ) ابن ثقف . محدث است . و از محمدبن سیرین روایت دارد و یحیی بن یمان و ابو داود حفری از او روایت کنند. و حفری گوید که حارث بنقل از حسین حدیث کند که مغاذ از رسول (ص ) پرسید: ماهو کائن بعدک ؟ پیغمبر (ص ) فرمود: «یکون خلفا ثم یکون ملکا ث...
-
ابن النعامه
لغتنامه دهخدا
ابن النعامه . [ اِ نُن ْ ن َ م َ] (ع اِ مرکب ) شاهراه . محجةالطریق . || استخوان ساق . || اسب فربه . || الساقی یکون علی رأس البئر. || رگی در پای . (المزهر). || (اِخ ) نام اسبی . (المزهر).
-
حکماء
لغتنامه دهخدا
حکماء. [ ح ُ ک َ ] (ع اِ) ج ِ حکیم . || فیلسوفان . کندایان . || طبیبان . || شاعران . || هم الذین یکون قولهم و فعلهم موافقاً للسنة. (تعریفات جرجانی ). رجوع به حُکَما شود.
-
قعاص
لغتنامه دهخدا
قعاص . [ ق ُ ] (ع اِ) بیماریی است گوسفند را که درحال کشد. || بیماریی است که در سینه حادث گردد، گویی میشکند گردن را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و در حدیث است : موتان یکون فی الناس کقعاص الغنم . (منتهی الارب ).