کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
يَدٍ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ید
لغتنامه دهخدا
ید. [ ی َ ] (اِخ ) بلاد یمن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به یمن شود.
-
ید
لغتنامه دهخدا
ید. [ ی َ ] (ع اِ) دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یَدْی ٌ می باشد و یَدان تثنیه ٔ آن . ج ، اَیدی ، یدی [ ی ُ / ی َ / ی ِ دی ی ] . جج ، اَیادی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دست .(ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (غیاث ) (ده...
-
ید
لغتنامه دهخدا
ید. [ ی َدد ] (ع اِ) لغتی است در یَد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست .
-
ید
لغتنامه دهخدا
ید. [ ی ُ ] (فرانسوی ، اِ) یکی از بسایط به رنگ خاکستری که به کبودی زند با برقی فلزی به وزن مخصوص 4/940 و در 1135/4 درجه حرارت ذوب شود و چون آن را گرم کنند بخاری کبود از وی ساطع شود. ید را از خاکستر بزغسمه ها و غوکجامه ها گیرند. (یادداشت مؤلف ). عنصر...
-
ید
لغتنامه دهخدا
ید. [ ی ُ ] (فینیقی ، اِ) اِیُد. دهمین حرف از حروف تهجی مردم فینیقیه و آواز آن چون «ای » یونانی باشد. ایگریک = Y. (یادداشت مؤلف ).
-
ذات ید
لغتنامه دهخدا
ذات ید. [ ت ُ ی َ ] (ع اِ مرکب ) دارائی . مال . ذات ید فلان ؛ مایملک او. قلت ذات یده ؛ تنگ دست گردید.
-
اشنان ید
لغتنامه دهخدا
اشنان ید. [ اُ ن ِ ی َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لوتوس . درخت سدر. کُنار. حندقوق . نبق : الحندقوقا و هو یطیب رائحةالید اذا غُسلت به . (از دزی ج 1 ص 25).
-
بی ید
لغتنامه دهخدا
بی ید. [ ی َدْ ] (ص مرکب ) (از: بی + ید) بی دست . که دست ندارد. || بی قدرت . رجوع به ید شود.
-
خلع ید
لغتنامه دهخدا
خلع ید. [ خ َ ع ِ ی َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به ماده ٔ زیر شود.
-
صاحب ید بیضا
لغتنامه دهخدا
صاحب ید بیضا. [ح ِ ب ِ ی َ دِ ب َ ] (اِخ ) کنایه از حضرت موسی است . || (ص مرکب ) در اصطلاح عامیانه ، کسی را گویندکه شکوه و جلالی داشته باشد. رجوع به ید بیضا شود.
-
خلع ید کردن
لغتنامه دهخدا
خلع ید کردن . [ خ َ ع ِ ی َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را ازدست کسی درآوردن . بسلطه ٔ کسی بر چیزی خاتمه دادن .
-
جستوجو در متن
-
یدی
لغتنامه دهخدا
یدی . [ ی َ دا ] (ع اِ) لغتی است در ید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).ید. (تاج العروس ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود.
-
یدوی
لغتنامه دهخدا
یدوی . [ ی َ دَ وی ی ] (ع ص نسبی ) یدی . منسوب به ید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ید شود.
-
یدی
لغتنامه دهخدا
یدی . [ ی َدْی ْ ](ع اِ) دست . ید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود.